آخر كار 2

اين داستان: آپانديس

همه او را به نام آنقي (آقاي نقي...) مي‌شناختند. مي‌گفتند كه سه چهارم زمين‌هاي گندم آذربايجان مال اوست. مي‌گفتند آنقدر پول دارد كه اگر در يك روز پول‌هايش را از بانك ملي شعبه بازار تبريز خارج كند، بانك ورشكسته مي‌شود. و در مورد خودش و ثروت افسانه‌اي وي خيلي صحبت بود.

قسمتي از داستان (تا جايي كه خودم شاهد بودم) برمي‌گردد به سال‌هاي 49 تا 54 كه هم در دانشگاه تبريز درس مي‌خواندم و هم دوران خدمت آموزشي وظيفه را در آن شهر مي‌گذراندم و قسمت بعدي به سال‌هاي 62-64 كه يكي از افرادي را كه در اين داستان نام برده‌ام، اتفاقي ديدم.

 

* * **

آنقي،گرچه ثروتي افسانه‌اي داشت، اما ترجيح داده بود كه در يك محله‌ي قديمي تقريباً فقيرنشين تبريز زندگي كند. خانه، البته، مال خودش بود و فقط هم 4 تا اتاق داشت، با يك آبريزگاه كنار حياط. آنقي، از ثروت دنيا هر چقدر كه حدس بزنيد، داشت و اين ثروت روز به روز هم اضافه مي‌شد. اما، از آدم‌هاي دنيا، هيچ‌كس را جز يك همسر كه او هم اجاقش كور بود و بچه‌دار نمي‌شد و حتا آنقي حاضر نشده بود به خواست سكينه خانوم (همسرش) يك بچه‌اي را از پرورشگاه بياورند و بزرگ كنند. آنقي مي‌گفت ”پولم رو از سر راه نياوردم كه بدم بچه يتيم بزرگ كنم!“

من با آنقي و زندگي او و ماجرايي كه تعريف خواهم كرد، زماني آشنا شدم كه سعيد. ف. يكي از دوستانم كه او هم شيمي مي‌خواند و هم‌دوره‌ي ما بود (اما در دانشكده‌ي تربيت معلم نه دانشكده علوم)،‌ اطلاع داد كه يك اتاق خوب گير آورده و مي‌خواهد اسباب‌كشي كند.

”سعيد.ف“، گرچه هميشه مي‌گفت بچه‌ي تهرانم (چون در تهران متولد شده بود)، اصالتاً آذربايجاني بود و پدرش كه بازرگاني زاده و اهل اروميه بود،‌حدود اواخر دهه‌ي 20 شمسي خانواده را به تهران منتقل كرده بود. پدر سعيد.ف، دو ويژگي اساسي داشت: اول اين‌كه بسيار مقتصد بود و دوم اين‌كه تعصبات مذهبي شديدي داشت و از همين روي سعيد را كه هم حاضر نبود به فرمان پدر، اهل دين و مذهب باشد و واجبات را به جاي بياورد و هم به خاطر اين‌كه حاضر نشده بود در سن 18 سالگي دخترعمويش را بگيرد و به جاي آن رفته بود دنبال درس و دانشگاه، از خانه بيرون كرده و بنابراين سعيد كه اتفاقاً بچه‌اي بود بسيار خوش‌گذران و اهل حال، با ماهيانه ي بخور و نميری كه مادرش محرمانه برايش مي‌فرستاد و البته وام دانشجويي آن زمان (يعني 150 تومان كه خودش خيلي پول بود)، زندگي باب ميلش را در تبريز داشت. با اين حال، همان خوش‌گذراني‌ها هم باعث مي‌شد، كه صاحبخانه‌هاي اهل خانواده و مذهبي و ناموس‌پرست آذربايجاني، دو سه ماهي بيش‌تر او را نگه ندارند و بنابراين خانه به دوش هم بود.

بله، آن روز هم كه يك روز سرد پاييزي تبريز در سال 51 بود، سعيد خبر داد كه يك اتاق جديد پيدا كرده و هم آنجا بود كه ما ابتدا با اسم ”آنقي“ و سپس اوصاف ”آنقي“ آشنا شديم. كم‌ترين حسن ”آنقي“ براي دوست ما سعيد هم اين بود كه هر وقت سعيد گندي بالا مي‌آورد، بلافاصله 5 تومان اجاره‌اش را اضافه مي‌كرد و آنقي هم از سرتقصيرات سعيد مي‌گذشت.

زندگي سعيد در خانه‌ي ”آنقي“ به خوبي و خوشي ادامه داشت، تا آن‌كه يك روز، همين نگارنده، كه به دليل شوقي كه به رشته‌ي پزشكي داشتم، بيش‌تر از دانشكده‌ي خودم، در دانشكده‌ي پزشكي و سالن تشريح بزرگ اين دانشكده و بيمارستان آن اوقات را مي‌گذراندم، صداي فريادهاي يك آذري زبان توجهم را جلب كرد و رفتم و رفتم تا رسيدم به قسمت پذيرش بيمارستان دانشگاه كه ورودي آن در ضلع غربي دانشكده‌ي پزشكي بود. هر چه نزديك‌تر مي‌شدم، صداي فريادها بلندتر مي‌شد و چون حدود 2 سال ماندن در تبريز مرا کاملا با زبان آذري و فحش‌هاي آن آشنا كرده بود (مي‌دانيد كه ما ايراني‌ها عادت داريم كه هر زباني را كه به هر كس مي‌خواهيم ياد بدهيم، اول فحش‌هاي آن زبان را ياد مي‌دهيم و ياد مي‌گيريم)، مي‌شنيدم كه در ميان آن فريادها، فحش‌هايي هم رد و بدل مي‌شود.

سرتان را درد نياورم، كه وصف صحنه‌ي آن روز به 20 ـ 30 صفحه فضا نياز دارد كه هدف اصلي اين نگارنده نيست، اما خلاصه‌اش اين است كه وقتي رسيدم آنجا و ديدم كه يك‌طرف دعوا هم همين ”سعيد.ف“ دوست هم‌دوره‌اي ماست، فكر كردم كه يك بلايي سر يك كسي آورده و... اما ماجرا اصلاً اين نبود، به‌خصوص كه جراح بسيار معروف و شرافتمندي مثل دكتر دانشور هم، شده بود ضلع سوم دعوا. و ماجرا اين بود:

آن روز صبح، آنقي از خانه مي‌رود بيرون و سعيد هم كه اولين كلاس آن روزش 1 بعدازظهر شروع مي‌شده، در خانه مانده بوده كه متوجه ناله‌هاي ”سكينه خانم“ همسر آنقي مي‌شود. مي‌رود سراغش و مي‌بيند كه سكينه خانم دستش را گرفته روي پهلوي راستش و از درد فرياد مي‌زند، رنگ صورتش شده مثل زردچوبه و دايم استفراغ مي‌كند و خلاصه سعيد كه وضع خطرناك سكينه خانم را مي‌بيند، مي‌پرد يك تاكسي مي‌گيرد و به كمك همسايه‌ها او را سوار تاكسي كرده و به بيمارستان مي‌رساند، از همسايه‌ها هم مي‌خواهد كه آنقي را خبر كنند.

تا آنقي به بيمارستان برسد، سعید 2 تومان پول تاكسي و 5 تومان هم پول پذيرش بيمارستان را داده و سكينه خانم را هم كه ظاهراً از شب قبل دل‌درد داشته و آنقي به جاي رساندن همسرش به بيمارستان، چند تا ليوان چاي نبات به او داده بوده، مستقيم برده بودند اتاق عمل و چون تشخيص انترن‌ها تركيدگي آپانديس بوده و جراح حاذقي هم وجود نداشته، كار عمل را مي‌سپارند به دكتر دانشور و او هم جان سكينه خانم را نجات مي‌دهد.

آنقي كه به بيمارستان مي‌رسد و سعيد ماجرا را برايش تعريف مي‌كند و بعد هم درخواست 7 تومان پولش را مطرح مي‌كند، فرياد آنقي بالا مي‌رود كه غلط كردي زن منو آوردي بيمارستان، او هيچيش نبوده. پول هم نمي‌دم. از دست تو و اين دكتر كلاهبردار هم شكايت مي‌كنم.

داستان گذشت. آنقي پول سعيد را نداد. شكايتي هم از دكتر دانشور كرد با ادعاي 100 تومان خسارت كه بيش‌تر موجب خنده شده بود. سعيد را هم از خانه اش بيرون انداخت و سعيد هم تصميم به انتقام از اوگرفت.

***

چون از طرح اين داستان هدفي ديگر دارم (همان آخر كار زندگی همه مان) باقي ماجرا را كه پس از انقلاب سعيد برايم تعريف كرد، به‌صورت خلاصه برايتان مي‌نويسم:

پس از آن‌كه آنقي پول سعيد را نمي‌دهد، سعيد، خواهرش سهيلا را كه به حكم پدر در 16 سالگي ازدواج كرده و در 18 سالگي شوهرش را در تصادفي از دست داده و بيوه شده بود، تحريك مي‌كند براي بالا كشيدن ثروت افسانه‌اي آنقي. سهيلا هم به بهانه‌ي تنها بودن سعيد به تبريز نقل‌مكان مي‌كند و آنقدر به دكان آنقي مي‌رود و مي‌آيد كه آنقي را سر پيري (70 سالگي) عاشق خودش مي‌كند و آنقي حاضر مي‌شود با 100 تومان مهريه‌ي نقد، سهيلا را عروس كند. سهيلا می پذیرد و به منزل ديگري منتقل مي‌شود و هیچ کس هم از تجدید فراش "آنقی" مطلع نمی شود..

و سرانجام سهيلا در حدود سال 60 موفق مي‌شود از كيسه‌ي اين پيرمرد خسيس با آن ثروت افسانه‌اي حدود 20 ميليون تومان آن روز را به جيب بزند و با پسري كه دوستش داشته راهي آمريكا شود. آخرين خبر سعيد از آنقي اين بود كه پس از فرار سهيلا و از دست دادن آن همه پول، يك سكته‌ي ناقص مي‌كند.

***

اين يك داستان حقيقي از پولدارهاي زمانه‌ي ماست. آنقي (تا جايي كه مي‌شنيديم) در تمام زندگي‌اش هرگز سوار تاكسي نشده بود، اكثراً پياده مي‌رفت و يا حداكثر 2 ريالي را خرج بليت اتوبوس مي‌كرد. هرگز يك وعده غذاي درست و حسابي از جيب خودش نخورده بود (مگر در ميهماني‌ها). كس و كاري نداشت، جز يك همسر، اما تمام عمر را صرف جمع‌آوري پول كرده بود.

بعيد مي‌دانم كه او هنوز زنده باشد، ولي در هر حال فرقي نمي‌كند. احتمالا اين ثروث افسانه‌اي پس از مرگ آنقي یا به سکینه خانم و فامیل وی و یا به دولت منتقل شده و يا خواهد شد. اما تنها كسي كه سود اين ثروت را برد و مزه ی زندگی مرفه را چشید, همان سهيلا بود. اتفاقی که معمولا برای پولدارهای مقتصد در "آخر کار" رخ می دهد.

آنقي مي‌توانست دچار بيماري ”سرطان اسكناس“ نشود كه شده بود ـ مي‌گفتند از همان جواني او مي‌توانست با ثروتي كه داشت، خيلي كارها انجام دهد، كه نداد. او عمري را در نوكري پول سپري كرد و آخر كار هيچ! او احتمالا در پایان عمر, با تعدادی از همان 7 تومانی های خردی که به سعید داشت, به جهان باقی شتافته و تازه در آنجا هم بایستی پاسخگوی این نوع حقوق از بین برده مردم (حق الناس) باشد.

اگر نمي‌خواهيد جاي آنقي باشيد، همين امروز بندهاي خود را با هر چه ماديات است قطع كنيد، تا زيباترين زيبايي‌هاي جهان را ببينيد، كه چيزي نیست مگر ديدن برق خوشحالي در چشماني كه با اندكي گذشت مالي، مشاهده خواهيد كرد. در اين مورد، ماه آينده داستاني جالب‌تر را برايتان خواهم نوشت.