توضیح: این مطلب در شماره ۲۶۴ ماهنامه صنایع پلاستیک منتشر شده است.

 

آخر كار (قسمت چهارم)

نوابغ كارآفرين ورشكسته

 

برخي از خوانندگان، اين سرفصل و داستان‌هاي آن را پسنديده و خواستار تداوم آن شده‌اند و برخي هم گفته‌اند كه جاي اين مطالب در اين ماهنامه نيست. خلاصه مي‌گويم كه اين ماهنامه را عده‌اي انسان مي‌خوانند و هر موضوعي كه ابتدا به اصالت انسانيت و سپس به صنعت ربط داشته باشد، مي‌تواند جايي در اين ماهنامه و در اين سرفصل داشته باشد. چاپ اين داستان‌هايي مستند كه اتفاقا حاصل كار همه ی ماست، شايد عده‌اي را از «آب در هاون كوبيدن» براي آخر كارشان باز دارد.

و اما، موضوع مستند اين شماره، مربوط مي‌شود به عده‌اي كه  زنده هستند و اتفاقا نام آشنا براي بسياري، و از جمله براي اكثريت خوانندگان همين ماهنامه. چون ب آب در يببعلاقه ندارم شما نيز به سرنوشت آنها دچار شويد، اين موضوع را براي اين شماره انتخاب كرده‌ام تا با تعمق به دليل اين نوع «آخر كار» اگر شما هم مشكلي مشابه داريد، آن را اصلاح كنيد.

***

 

نمي‌دانم تقدير بوده است يا تقصير، و يا نوع حرفه‌ام در آغاز كار (پلاستيك سازي)، اما واقعیت جز این نیست که از همان سال 1358 كه كارم را در ايران آغاز كردم، با افرادي آشنا و سپس دوست صميمي شدم كه بعدها هر كدام زیر عنوان "کارآفرین", نام‌هايي پرآوازه پيدا كرده و يك به يك براي خودشان وزنه‌اي شدند (و هنوز هم اسمشان برای خیلی ها حسرت آور است)، اینها همگي, آن چنان با شيب زياد بالا رفتند كه ديگر دست اين نگارنده هم به آنها نرسيد و مرا و يادگارهايم را از ياد بردند. البته و در کمال تاسف, برخي از همین ها از همان بالا به شدت فرو افتادند و امروز با همه نام آشنايي در دريايي از بدهي‌هاي مالي و يا ورشكستگي و يا احتمال آن, غرق هستند. اين نيز نوعي آخر كار است: آخر كار نوابغي كارآفرين، كه ورشكسته مي‌شوند و بعد از ورشكستگي و درماندگي‌ مالي با نوشتن كتابي همه ی تقصير را به گردن ديگران مي‌اندازند، چون باور ندارند كه فقط به يك دليل اصلي، خود عامل اين عاقبت بسيار ناخوشايند خویش بوده‌اند.

بي‌اشاره به نام و نشان آنها و یا تلاش براي ارايه نشانه‌اي كه موجب شناسايي شان شود، اين موضوع را مي‌نويسم و گرچه ديگر رابطه‌اي با آنها ندارم، اما به گونه‌اي همين شماره را هم براي آنها مي‌فرستم، تا آخرين شرط دوستي را هم به جای آورده باشم.

آري گفتم كه من حيث حرفه‌ام (تولید ظروف بادی و تزریقی جهت بسته بندی مواد غذایی و دارویی و آرایشی)، از همان سال 58 به بعد و بیشتر تا سال 69 با تعدادي قابل توجه از نوابغ كارآفريني آشنا شدم، دو سه نفر در بخش صنايع آرايشي بهداشتي، پنج شش نفري در بخش صنايع غذايي، يكي دو نفري هم در بخش صنايع لاستيك و تاير و به همين ترتيب.

امروز، دقيقا همين امروز 20 مهرماه، كه پس از 31 روز از بستر بيماري برخواستم تا براي كار به دفتر ماهنامه بيايم نسخه‌اي از كتابي جديد را كه يكي از همان دوستان سال پنجاه و هشتي نوشته بود روي ميز صبحانه ديدم. كتابي با مخفف نام «گ. و. ر» كه با يك تورق مشخص شد بيشتر شبيه يك لايحه‌ي دفاعيه است براي زندگي امروز وي، كه با دهها مشكل مالي و ورشكستگي روبروست و البته چون واقعا انساني نابغه است، تلاش مي‌كند، يك بار ديگر خود را نجات دهد و آرزوي من نيز جز اين نيست. در همان تورق، متوجه شدم كه در اين تاريخچه نويسي و يا لايحه ی دفاعيه، نويسنده صرفا سعي كرده خود را يك نفره، عامل همه ی موفقيت‌هایی بداند که نصیبش شده و بعد و در نقظه مقابل, با ذكر نام افرادي، آنها را مسبب تمام گرفتاري‌هاي امروزين خود, معرفی کرده است. با اين تورق، اندكي دلم گرفت، از اين كه آيا آن همه نقشي كه 21 سال تمام در زندگي اين دوست داشتم، آن هم تحت عناوين متعدد (چه به عنوان طراحی که نخستين جنس وي را طراحی و توليد كرد و پولش را ماه‌هاي بعد گرفت، چه به عنوان توليدكننده ‌اي كه سال‌ها به همين صورت برايش جنس توليد مي‌كرد و چه به عنوان رفيقي صميمي كه گاه نقش راننده‌اش را بازي مي‌كرد و گاه مترجمش را. زیرا, هر كاري كه از دستم برمي‌آمد برایش انجام می دادم، چون نبوغ او را مي‌پرستيدم) حتا در حد يك اسم يا يك ياد هم در اين تاريخچه نويسي جايي نداشت؟ در راه دفتر، همين موضوع مرا به ياد كتابي ديگر، از دوست نابغه‌اي ديگر در بخش صنايع غذايي كشور كه سالها همين ارتباط را (البته نه به پررنگي نفر قبلي) با وي داشتم، انداخت. کتابی با نام مخفف «ه.ب» كه باز هم به صرف يادآوري خاطرات قديم، انتظار يادي از خود را داشتم كه در آن مورد نيز، همين بود.

سپس، به ياد چندين دوست حاضر ديگر افتادم كه كمابيش در چنين احوالي به سر مي‌برند، واقعا نابغه كارآفريني هستند و اكثرا در آخر كار مثل يكديگر شده‌اند: ورشكسته ی مالي با ميزاني قابل توجه بدهي و تلاش براي نگارش كتابي، جزوه‌اي، دفاعيه‌اي تا ثابت كنند كه هنوز نابغه‌اند، اما ديگران مسبب افول آنها بوده‌اند و سرانجام، با به ياد آوردن تمامي سالهاي پشت سر  و تمامي اين اسامي و اطلاع دورادور از احوال امروز اين دوستان سابق، به نتيجه‌اي رسيدم كه موجب شد، موضوع داستان «آخر كار» اين شماره را به آن اختصاص دهم و آن چيزي نيست مگر وجود چند نقطه مشترك در اين نابغه‌هاي كارآفرين (نمي‌خواهم بر اين نتيجه‌گيري اصرار ورزم، اما اين نتيجه‌گيري دست كم در مورد دوستان من كاملا صحت دارد) و آن نقطه‌اي مشترك چيزي نيست مگر:

وجود غروري فرعوني در همگی آنها, كه آنها را ناچار مي‌سازد تا در حالي كه وانمود مي‌كنند انسان‌هايي خاكي و مردمي هستند، انسان‌هاي مليجك صفت و بله قربان گو و مجيز گو را در پيرامون خود بپرورانند، دوستان صادق و منتقد و دلسوز را از خود دور كنند و هرگز قدردان كساني نباشند كه در بر كشيده شدن و برخاستن آنها نقشي داشته‌اند و به عبارتي همواره همه موفقيت‌ها را ناشي از نبوغ و استعداد ذاتي و كار و تلاش شبانه‌روزي و بي‌خوابي‌هاي خود بدانند و هر نوع ناكامي را ناشي از حسادت و توطئه و غرض‌ورزي و عدم صداقت ديگران.

و اين همان نقاط ضعفي است كه آنها را تا نقطه‌اي پيش مي‌برد كه ديگر هيچ واقعيتي را آن‌طور كه هست نمي‌بينند و آنقدر اسير كلمات تحسين آميز (اما كاملا تو خالي) مليجك‌هاي دست پرورده‌ ی خود مي شوند كه ديگر هيچ دوست و همكار صادقي را در كنار خود باقي نمي‌گذارند و بر نمی تابند. بيان خلاصه‌اي از زندگي این دو دوست و "آخر كار" آنها، حتما به كار شما خواهد آمد.

 

پالوده خوري با آقاي هاشمي رفسنجاني

دوست نخستين كه امروز تورق كتابش موجب نوشتن اين مطلب شد، آنقدر خود را بالا كشيده بود كه همسرش (كه بسيار براي او مايه گذاشته و نمامی هستي خود را قرباني خواسته‌هاي شوهر نابغه‌اش كرده بود) مي‌گفت فلاني ديگر وقت ندارد حتا با آقاي هاشمي رفسنجاني هم پالوده بخورد، حاج آقا ن.ن دو ماه است از وي وقت خواسته كه او را ببيند اما به او وقت نداده و يا قرار است يك ماه ديگر به آقاي خاتمي وقت بدهد كه برود .… و آنجا را ببيند. و من چقدر مي‌باليدم به اين دوست و به نبوغ او، و نه از روي نياز بلكه از روي باور هر خدمتي كه از دستم برمي‌آمد به وي مي‌كردم. زماني كه مشكلات مالي بزرگي براي وي درست شد (و از همان زمان به بعد ديگر نتوانست پشت راست كند و يكي يكي آنچه را كه ساخته بود از دست مي‌داد)، يك مهندس ايراني بسيار ثروتمند مقیم اتريش به واسطه و وساطت و تشویق يكي دیگر از دوستان من (كه بسياري از شما او را هم مي‌شناسيد) حاضر شد كه به ايران بيايد و با وي مشاركت كند و در اين جريان بود كه چون او مي‌خواست نشان دهد كه حتا راننده‌اش هم مدرك دانشگاهي دارد و انگليسي را فول صحبت مي‌كند، من براي سه روز شدم راننده‌اي آقا و ميهمانان وي و هر چقدر كه به من دستور كوتاه و بلند كردن چمدان و ساك و آوردن و بردن ماشين داده شد، بی آنکه خم به ابرو بیاورم, همه را با شوق پذيرفتم و انجام دادم و نتيجه آن كه آن دوست ثروتمند اتريشي چيزي در حدود 300 ميليون تومان سال 77 را به اين دوست نابغه قرض داد و بعد هم كه در كمال تاسف به دليلي ديگر و ناخواسته در اتريش به زندان افتاد، اين دوست نابغه نه سري به وي زد و نه پولش را پس داد. و دریغ از يك ياد از اين همه ماجرا. و، پس از اين برخوردها و افزايش مشكلات مالي آقاي نابغه بود كه به مرور متوجه شدم ديگر هيچ دوست صادقي در كنارش باقي نمانده و من آخرين آنها هستم، اما به جاي همه آنها كه هم احترامش را داشته و هم دوستش مي‌داشتند، مشتي كار چاق كن و مجيز خوان و مليجك‌ و چاقوكش اطرافش را پر كرده‌اند تا يكي مجيزش را بگويد و ديگران هم توي دهن طلبكارها بزنند. به چه بهايي، نمي‌دانم، چون همان روزها با ارسال يك يادداشت كوتاه (طبق رسم هميشگي‌ام) از او پس از 21 سال خدمت يكطرفه خداحافظي كردم، چون نمي‌توانستم شاهد افول چنين ستاره‌ ی نابغه‌اي باشم.

و حالا، متاسفم از آنچه كه بر سر وي آمده و هنوز هم بر ايش درس عبرت نشده تا قدردان ديگراني باشد كه يكايك بازوها و بال هاي بركشيدن او بودند و او همه آنها را به دور افكند و اين شد عاقبت و «آخر كار» وي. این دوست نابغه, در همين كتاب، مدعي شده است كه جزو القاب و افتخاراتش، لقب «صنعت مرد ايران» است که دانشگاه صنعتي امير كبير به وي اعطا کرده است. از آنجا كه حافظه‌اي بسيار دقيق و قوي دارد و هيچ سندي را هم دور نمي‌ريزد، متاسف شدم كه حتا حاضر نشده بود اعتراف كند كه اين لقب را همين نگارنده از طريق ماهنامه صنايع پلاستيك در آذرماه 1375 (و البته به حق و براساس اعتقاد) در جشن يازدهمين سال انتشار ماهنامه و به مناسبت برنامه «دانشگاه و صنعت» به وي داد و او كه حتا دهها صفحه ی كتابش را به چاپ فيش‌هاي بانكي اختصاص داده، در كمال تعجب هيچ تصويري از مدرك مربوط به «صنعت مرد ايران» و لوح و سمبل مربوطه را در اين كتاب چاپ نكرده است.

از اين عدم يادآوري‌ها، ناسپاسي‌ها و قدرناشناسي‌ها دلگير نيستم، اما اين را تجربه‌اي مي‌دانم قابل انتقال به ديگران.

 

سلطان مواد غذايي

خيلي دوست داشت كه روزي در آینده ای نه چندان دور, وي را كه زماني یک معلم ساده بود، سلطان مواد غذايي ايران بشناسند. او هم مثل دوست قبلي كارش را در سال 58 آغاز كرد و من هم در كارخانه‌اي كه داشتم، براي او نيز ظروف بسته‌بندي توليد مي‌كردم. اين دوست عزيز نيز كه هنوز هم دوستش دارم و احترامش را واجب مي‌دانم، نبوغ كارآفريني و بركشيده شدن داشت و بنابراين سال‌ها بعد، هماني شد كه مي‌خواست و آرزو داشت، اما هنوز تا دريافت لقب سلطان مواد غذايي فاصله داشت. به دلايلي با بالا رفتن او، ارتباط ما (كه باز هم مثل دوست قبلي، حتا خانوادگي هم شده بود) اندك اندك كاهش يافت و رسيد به نقطه ی گاهي اوقات.

چند سال پیش, از دوستی مشترک که برای او به صورت تمام وقت و برای ماهنامه ی صنایع پلاستیک به صورت پاره وقت و گاهی اوقات, كار فرهنگي انجام مي‌داد، شنيدم كه او هم دچار همان مشكل خودبزرگ‌بيني و جذب مليجك‌ها و دور كردن دوستان صادق و صديق خود شده است. واقعا بدنم لرزيد، چون مي‌دانستم كه اگر رفتارش اين شده باشد و اگر قدر آدم‌هاي صادق و همكاران ايثارگر خود را نداند و دل خوش دارد به گفتار مليجك‌هاي به ‌به و چه چهه‌گو، ستاره‌اش رو به افول خواهد بود. چند بار تصميم گرفتم بروم و حضورا در اين مورد به او هشدار دهم، چون دست كم خودش نشان مي‌داد كه علاقه‌اي خاص به من دارد. اما هم پيش نيامد و هم فكر مي‌كردم كه مگر من جز انتقاد چيزي دارم به او بگويم که بپذیرد؟ و اگر بروم . بگویم, آيا واقعا خواهد پذيرفت؟

چندي قبل، همان دوست مشترك آمد به دفتر ماهنامه، يك ساعتي را از قدر ناشناسي آن نابغه درد و دل كرد و گفت كه چگونه وي را (و تعدادی اسامی دیگر را که آدمهایی صادق بودند و واقعا در بالارفتنش نقشی فراوان داشتند) از دفترش بيرون رانده و به جای آنها يك سري آدم‌هاي بله قربان‌گو را دور خودش جمع كرده است. دست آخر هم از بدهي‌هاي چند ميليارد توماني وي خبر داد و گفت كه كساني كه دورش را گرفته‌اند دارند از بقيه اعتبار وي در بازار و در صنعت مواد غذايي مايه مي‌گيرند و سر مردم را كلاه مي‌گذارند و دور نيست كه چنان تق اين اسم درآيد كه همه به حيرت افتند.

***

دوستاني كه اين مطلب را مي‌خوانيد و يا مطالب «آخر كار» را پيگيري مي‌كنيد. اين نيز نوعي «آخر كار» است، آخر كاري دردناك براي كساني كه به دليل ناديده گرفتن يك سري اصول انساني و اخلاقي و تنها تظاهر به آن، هم از اسب مي‌افتند و هم از نسل.

غرور كاذب همراه با این تصور كه بر كشيده شدن و رسيدن به اوج موفقیت های اجتماعی و حرفه ای,  كاري يك تنه و ناشي از توانايي‌هاي فرد بوده و كسي را در آن مشاركتي نيست، قدر ناشناسي كساني كه در زندگي ما و بالا رفتن ما نقش داشته‌اند، ناسپاسي نسبت به همكاران و زيردستان و فراموش كردن خدمات ديگران، پذيرفتن مليجك‌ها و ثناگوهاي توخالي و نان به نرخ روز خور و دور ساختن دوستان صادق و منتقد، همه و همه اخلاقیاتی فرعوني هستند كه روزي به افول ستاره بخت هر كس با هر ميزان نبوغ و زمين خوردن وي خواهند انجاميد و اين «آخر كاري» زيبا نيست.

ما, و هر یک از ما, اگر امروز به جایی رسیده ایم که شاید در دوران جوانی هرگز تصورش را نمی کردیم, هرگز نبایستی گذشته های خود را از یاد برده و قدرناشناس و ناسپاس افرادی باشیم که در این بالا رفتن ما نقش داشته اند. اگر امروز در اوج موفقیت هستیم, همواره باید به یاد داشته باشیم که دو خطر بی تردید مثل پشه هایی با باله های بیرنگ, پیوسته دور ذهن ما در پروازند: پشه ای که حامل ویروس یا ژن "سرطان اسکناس"  است؛ و پشه ای که می خواهد ویروس یا ژن "فرعونیت" را به خون ما تزریق کند, و این خودمان هستیم که  بایستی از آلودگی خود به این دو بیماری خودداری کنیم.

در آینده بازهم از داستان های "آخر کار" برایتان خواهم نوشت.