ما که آن بودیم, این شدیم: وای به حال نسل بعدی

 

(تصویر کودکان از سایت صداقتنیوز برداشت شده است)

ما که آن بودیم, این شدیم: وای به حال نسل بعدی

 نقدی بر عملکرد تبلیغاتی صدا و سیما

 این مطلب نقدی است بر استفاده از کودکان در تبلیغات تلویزیونی و آغاز تبلیغات برای مارک های خارجی و اخیرا هم تبلیغاتی به زبان های بیگانه. به همین سبب, ممکن است مطلب مقداری طولانی شود. اگر حوصله دارید مطالعه کنید و گوشزد. کا رما جز تکرار و تذکر اشتباهات نمی تواند باشد.

* * * * *

مدتی است که شاهد  یک تغییر کاملا محسوس در تبلیغات تلویزیونی شده ام: البته تصور می کنم هستند بسیاری بسیار انسان هایی به مراتب هوشمند تر, با شعور تر و میهن دوست تر از این نگارنده که همین ها را می بیینند, به اعصابشان فشار می آید, نگران آینده می شوند ولی به هر دلیلی سخنی نمی گویند. باور من اینست که بایستی در مورد آنچه که به فرهنگ و تربیت خانواده و نسل آینده مربوط می شود, سخن گفت. ولو آن که همانند زمان حافظ و سعدی و فردوسی و مولانا, هیچ گوش شنوایی نباشد.

 

در کشوری که مدام در برنامه های رادیو / تلویزیونی (پس از دیدن واژگان به کار برده شده در تبلیغات اخیر, دلیلی بر کاربرد واژگان صدا/ سیما هم نمی بینم) آن از معنویات و پرهیز از مادیات و جلوگیری از اسراف سخن گفته می شود, اساس این تبلیغات, بر پول و گنج و تکاثر ثروت قرار دارد. این موضوعات که پیش از جدی شدن آغاز برنامه های اجرایی اصل 44 قانون اساسی, با آنها بسیار محتاطانه برخورد می شد (از طریق سختگیری های ناظران محتوای پخش تبلیغات), اینک آن چنان لجام گسیخته بر طبل "مال و پول و ثروت و.." می کوبند که تردیدی ندارم اگر امثال خانواده ی "راکفلر" به عنوان نماد های نوعی سرمایه داری بیرحم در مدل آمریکایی اش, همین تبلیغات و ترجمه ی واژگان آنها را ببینند, بر خود افسوس خواهند خورد که چرا در کشوری مثل آمریکا که نماد "امپریالیسم جهانخوار" است, زندگی می کنند تا با مقدار زیادی از محدودیت ها مواجه باشند. می دانید چرا؟

یادم می آید, سالهای بسیار دور که برای طی کردن دوره ای کوتاه در رابطه با تبلیغات و بازاریابی در آمریکا بودم, روزی,  یکی از مدرسین دوره, مجله ای را با خود آورده و به حاضران نشان می داد که در آن یک شرکت تایر سازی آمریکایی (اگر ذهنم درست یاری کند, فکر می کنم  شرکت بریجستون بود) یک صفحه آگهی رنگی درآن چاپ کرده و سپس قانون فدرال, هم طراح, هم مدیران آن شرکت و هم ناشر مجله را به پای میز محاکمه کشانده بود. این تبلیغ که بر اساس توضیحات آقای مدرس, زمینه ای بوده برای تولید نسخه ی تلویزیونی آن و با دادگاهی شدن عوامل دست در کار این تبلیغ جلوی آن نیز گرفته شده, طراح برای نمایش قدرت و تاثیر تایرهای رادیال, اتومبیلی را نشان داده بود که با شتاب در حال سبقت از اتومبیلی پر شتاب تر ومدل بالاتر از خودش بود. اما علت مداخله ی قانون در اعتراض به چاپ این طرح آن بود که خط جداکننده ی وسط  جاده یک خط توپر (سبقت ممنوع) بود و قانون گریبان اینها را گرفته بود که با این کار مردم را به قانون گریزی تشویق کرده اند. به همین سادگی. فارغ از این نمونه, در همان سرزمینی که مهد سرمایه داری با مدل امپریالیستی آن است, قوانینی بسیار جدی و سختگیرانه برای استفاده از کودکان و نوجوانان در تبلیغات وجود داشت. این البته متعلق به آن دوران (دهه ی 80 میلادی) بود و در مورد قوانین جاری برای طراحی های تبلیغاتی در آمریکا و اروپا و کانادا اطلاعی ندارم, ولی بعید می دانم که هنوز هم در کشورهای پیشرفته, دست طراحان برای مواردی که موجب تشویق جامعه به اعمال خلاف قانون شده و یا در دنیای در حال شکل گیری کودکان و نوجوانان اختلال یا انحراف ایجاد می کند, خیلی هم باز باشد. به عبارتی در این جوامع غربی, طراحان طرح های تبلیغاتی, از هر نوعی که باشد, نه فقط خود حریم قانونمداری جامعه و عدم اختلال در ذهنیت کودکان و نوجوانان را رعایت می کنند (زیرا فرهنگ مشارکت در حفاظت از منافع جامعه یک فرهنگ جا افتاده برای عموم مردم است), بلکه موظفند به صورت جدی مقررات سختگیرانه ای را که در این رابطه وجود دارد, به طور قطع رعایت کنند.

اما, در کشور سراسر آگنده از معنویات ما چه خبر است؟ سه نمونه را ذکر می کنم:

شب گذشته (جمعه 21 مرداد ماه), پیش و در میان پرده ی سریال سراسر اندرزگوی "ستایش" که قصد دارد نفرت از پولمداری و ارزش های زندگی معنوی را به تصویر بکشد (عجب تقارنی و عجب هوشی؟) در تبلیغ پخش ده برای یکی از موسسات مالی, معلمی در یک مهد کودک برای کودکان پیش دبستانی کلمه ای نوشته بود و از کودکان پرسشی داشت که به ناگاه یکی از کودکان بحث را به گنج و پول و مزایای بانک یاد شده رساند.

در نمونه ای دیگر, اصولا نه فقط متن تبلیغات به زبان عربی (و زیر نویس فارسی) بود بلکه موضوع تبلیغ یک سری لوازم خانگی با یک مارک خارجی بود و تصاویر همگی به شیخ نشین حریص "دبی" که سالهاست به قتلگاه ناموس زن و دختر ایرانی تبدیل شده تعلق داشت (این نیز دیشب پخش شد).

و در نمونه ی سوم, که این نیز دیشب پخش شد, بچه ای شاید در سن 2 تا 3 سالگی را نشان می داد که در لجاجت با پدر خود که از او می خواست کلمه ی "بابا" را ادا کند, مرتب کلمه ی "ماما" را به زبان  می آورد تا سرانجام بیننده این نتیجه را بگیرد که این بچه (ی زبان نفهم) به خاطر نوع پوشکی که به پا دارد, این کلمه را ادا می کند.

 

مسوولان تلویزیونی که قرار بود دانشگاه باشد, واقعا دستتان درد نکند و خسته نباشید, و اگر خسته نیستید, یکی از شما مسوولان, اگر ممکن شد, یک روزی در یک برنامه ای خودتان توضیح بدهید که با این جو مسموم تبلیغاتی که به صورت یک موجب مخرب در تمامی شبکه های شما آغاز شده, واقعا به دنبال چه چیزی هستید و آیا اصولا اندکی فکر کرده اید که سرنوشت این تبلیغات به کجا خواهد رسید؟

بنده خیلی دلنگران پخش تبلیغات مارک های خارجی و اسامی خارجی نیستم و در این هم فضولی نمی کنم که چرا در همین حدود یکی دو ماه پیش, تبلیغات یک سازنده ی داخلی کابل های آنتن تلویزیون به دلیل استفاده از چند لغت خارجی ( مثل نویز- noise- که به خاطرم مانده) ابتدا سانسور و سپس حذف شد, به این نیز کاری ندارم که چرا در تلویزیونی که مجریانش هرگاه یک لغت خارجی (البته از مدل لاتینش و نه برخی از زبان های خارجی) می پرانند, ابتدا دستپاچه شده و سپس فارسی آن را توضیح می دهند, به بنده هم مربوط نیست که چرا در این دوران رشد بی رویه ی بیکاری و رکود تولیدات داخلی و صعود واردات بنجل, هیچ نوع شانس تبلیغاتی برای "تولید کننده" ی داخلی وجودا ندارد. اینها به خودتان مربوط است و صاحبان صنایع و مدیران فاقد جنم تشکل های آنها.

اما آنچه که به عنوان یک شهروند ایرانی که هرگز به هیچ دلیلی آرزوی ترک وطن را نکرده ام, برایم مهم است, اینست که, بنده از این موج جدید تبلیغاتی که حدود یک سالی است در شبکه های تلویزیونی ایران آغاز شده, و هر روز محور "پول سازی و پول خواهی و ثروت اندوزی و فکر کردن به گنج و...." در آنها شتاب بیشتری می گیرد, صدها موردش را سراغ دارم و بر خود لعنت می فرستم که چرا زودتر از این دست به قلم نشده ام (حالا با تاثیر یا بی تاثیر), و می دانم که این نوشته ای که شاید به زور 50- 60 تا خواننده داشته باشد, جز پرونده سازی علیه خودم, هیچ تاثیردیگری ندارد. با این حال دریغ می دانم که آنچه را که دلم را برای آینده ی این سرزمین و نسل آینده اش, به درد می آورد, به روی کاغذ نیاورم. بنده خوب می دانم که این روزها, گیر دادن به تیول ثروت به مراتب مجازاتی فراتر از پرداختن به مسایل سیاسی صرف دارد, اما آخر این بنده نیستم که از بام تا شام بودجه ای عظیم را صرف اندرزگویی به مردم می کنم تا:

"از مال دنیا بپرهیزند, اسراف و تبذیر نکنند, از حرامخواری و کسب مال حرام دوری جویند, انفاق را فراموش نکنند, شکوه و نعمات زندگی جاودانی در جهان باقی را قربانی کسب مال در این دوران گذرا و کوتاه عمر نکنند, پول را چرک کف دست بدانند, تاج  فقر را بر افسر ثروتمداری ترجیح دهند, از زندگی ائمه ی اطهار و اولیای خدا عبرت بیاموزند و سرانجام و همواره, گل آتشی را که حضرت مولا علی (ع) بر کف برادر نهاد, از یاد نبرند".

برادران عزیز, این شما هستید که از بام تا شام و از شام تا بام (و حتا در برنامه های سحری که  برای کودکان می سازید) مدام این پند و اندرز ها را می دهید و تکرار می کنید و تکرار مکررات. بسیار خوب, شما به حکم وظیفه و حرفه ای که دارید, باید که به مراتب بیش از هرکسی بدانید که اثر تبلیغات چیست, چگونه بر روح و جان بیننده می نشیند و چگونه برخی اوقات واژه ای یا جمله ای از همین متون تبلیغاتی به یک فولکلور اجتماعی تبدیل می شود؟ روزها, ماهها و شاید سالها؟ با چنین دانشی (که اگر بگویید از آن فارغ  یا غافل هستید, تمامی دریافتی های شما می شود حق الناس و حرام), آیا واقعا مصلحت است که فکر کودکان و نوجوانان این سرزمین, از همین سنین آغازین  شکل گیری افکار و ساخته و پرداخته شدن شخصیت و طرز تفکر آینده شان, به "پول و گنج و سود بیشتر و روش های برتر سرمایه دار شدن و تکاثر ثروت و زندگی در خانه های لوکس و استفاده از لوازم خانگی آن چنانی و بردن جایزه و بی زحمت و نابرده رنج ثروتمند شدن و یکسره بگویم, ارزش مطلق پول و ثروت" در زندگی معطوف شود؟ آیا واقعا این یک جنایت در حق نسل آینده نیست که به خاطر گل روی چند صاحب بانک و صندوق اعتباری و موسسه قرض الحسنه و چند نهاد مخابراتی تازه خصوصی شده, افکار کودکان دبستانی این سرزمین را به سمت وسوی "ربا خواری" و "تکاثر ثروت" با استفاده از هر ابزاری, منحرف کنید؟

 

با هم تعارف که نداریم, شما و آیندگان شما بازهم در اداره ی این مملکت سهیم هستید و بنده و امثال من هم آدمهای غرغرویی هستیم که از این دایره خیلی فاصله داریم, آیا باور نمی کنید که در برابر این موج جدید "پول و پول و پول" خودتان را در آینده ای نه چندان دور با مشکلاتی جدیدتر در اداره ی اجتماع و محوریتی زیر عنوان "یافتن راههای پولشویی و اختلاس و ارتشاء" مواجه می سازید؟ و آیا واقعا فکر نمی کنید که حنای آن همه موعظه و پند و اندرز در برابر این همه تبلیغ برای "پول و ثروت" حتما رنگ خواهد باخت؟ و آیا واقعا مجموع این ماجرا سر را در داخل برف کردن نیست؟ شما که بهتر می دانید که کودکان بالای شهری اصولا به دلیل نوع فرهنگ خانواده کمتر ممکن است این برنامه های تلویزیونی و لاجرم تبلیغات میان و پس و پیش آن را نگاه و تعقیب کنند, پس با این حساب, شما بهتر از هر کس می دانید که اکثریت قریب به اتفاق بینندگان این تبلیغات, فرزندان خانواده هایی زیر خط فقر و صد البته, به علاوه ی فرزندان خانواده هایی که بخشی از جامعه ی خانواده های "شهدا و جانبازان و مفقود الاثر شده ها و برادران و خواهران بسیج و سپاه" هستند, که حتا به اندازه ی آن پسرک افغان هم که توسط مجری بی سلیقه ی سریال "40 دقیقه بدون قضاوت" بازجویی می شد, توان و یا اعتقاد دسترسی به ماهواره را ندارند, و اگر همین را بپذیریم, آن وقت آیا تصور کرده اید که تاثیر این نوع تبلیغات کجا خود را نشان خواهد داد؟

 

زیاده روی نمی کنم و این مطلب را فقط با یک اشاره به پایان می برم و آن اینکه:

ما که آن بودیم و تحت تاثیر چنین موجی قرار نداشتیم, از میان مان امثال "شهرام جزایری" ها درآمدند, وای به حال نسل آینده که کودک و نوجوانش از همین حالا به فکر "سود و بهره ی بیشتر و جایزه و راههای تکاثر ثروت است".

 

والسلام

شنبه 22 مردادماه 1390

درد دلی با بابا برقی

 

 

 

درد دلی با بابا برقی

بابا برقی من یکی از طرفداران شما هستم, به خصوص از روزی که یارانه های حامل های انرژی برداشته شده, به اهمیت آن همه نصایح و سفارش های شما پی برده ام. البته نمی دانم که چرا از موقعی که اینطور شده شما را خیلی کمتر نشان می دهند.

بابا برقی من با شما دو تا درد دل داشتم.

اول اینکه امروز داشتم رانندگی می کردم, یک خانمی از شماره تلفن 77241571 به شماره همراه اول بنده زنگ زدند و خود را از کارکنان قسمت مهندسی برق تهران معرفی کردند, که چون من ابتدا ترسیدم, با ایشان صحبت کردم وصحبت ما حدود 10 دقیقه ای طول کشید که نمی توانم همه آن را بنویسم ولی خلاصه اش این بود که اداره توانیر یک سهمیه ای برای هر صاحب کنتوری تعیین کرده برای فروش یک دستگاهی که اگر آن را نصب کنیم, قبض برقمان 25 درصد کم میشود. من هم که فکر کردم ایشان از طرف بابا برقی زنگ زده می خواستم بفهمم که شماره ی همراه اول بنده را از کجا اورده اند تا به جایش شماره ی شما را هم بگیرم تا هر وقت چراغهای خیابان ها روشن بود, فورا به شما اطلاع دهم. اما ایشان گفتند که شماره مرا و همه ی مشترکین برق را اداره توانیر در اختیار ایشان گذاشته و با این حال ایشان شماره ی شما را ندارند ه به من بدهند. خلاصه وسط های صحبت مان بود که بنده یادم آمد اصلا در سراسر خاک ایران زمین حتا یک کنتور برق هم به نام بنده نیست که اداره توانیر بخواهد شماره همراه اول بنده را داشته باشد. شک کردم و گفتم به دفترم زنگ بزنند که مکالمه را ضبط کنم تا بعد اگر شما را پیدا کردم برایتان بفرستم تا ببینید برخی ها چگونه از شهرت شما سوء استفاده می کنند. اگر خواستید برایتان می فرستم.

 

 

و درد دل دوم اینکه نمی دانم چرا بعضی ها که اتفاقا باید دوستدار شما باشند, اصلا به حرف شما گوش نمی دهند. به خدا شنبه ها (مثل همین امروز 15 مردادماه) که در جاده دماوند به تهران رانندگی می کنم, مرتب می بینم وسط روز خیلی از چراغهای جاده ها روشن است, همان موقع به یاد شما می افتم و نمی دانم چه جوری به شما اطلاع بدهم. یکی دوبار هم فکر کردم که به ماموران پلیس کنار جاده بگویم. سه هفته پیش هم همین کار را کردم. تا از دور ماشین پلیسی را دیدم که اتفاقا ماشینشان هم زیر یکی از همین چراغهای روشن پارک بود, سرعت را کم کردم و در شانه ی خاکی نزدیک ماشین پلیس ایستادم. و رفتم سراغ جناب سروانی که (من درجه ها را بلد نیستم) داخل ماشین نشسته بودند. سلام کردم:

فرمودند: مدارک.

گفتم: مدارک برای چی؟

فرمودند: برای اینکه تخلف کرده ای.

گفتم: چه تخلفی؟

فرمودند: پس برای چی همکارم تو را متوقف کرده؟

گفتم: کدام همکارتان؟ کسی مرا متوقف نکرده؟ (یک جناب سروان دیگر را که با یک تابلویی به فاصله 30-40 متری مشغول انجام وظیفه بودند را نشان دادند, و)

فرمودند: همان آقا. پس برای چی وایسادین؟ ما گوشمون از این حرفها پره. (خلاصه چون نمی خواستم پرونده ی رانندگیم سیاه بشه, دست به دامن آن مامور گرامی دیگر شدم, ایشان هم اول به یادشان نمی آمد که واقعا مرا خودشان متوقف کرده اند یا خودم همینطوری ایستاده ام و صاف رفته ام سراغ ماشین پلیس, و سرانجام رضایت دادند و مجددا جناب سروان پشت ماشین)

فرمودند: خب حالا چیکار داری؟ (فکر کردم موی سفیدم را ندیده اند و یا اصولا باید همین طوری صحبت کنند)

گفتم: ببخشید جناب سروان من فقط مزاحم شدم ببینم که آیا شما نباید و یا نمی توانید روشن بودن این چراغها را گزارش کنید. آخه با این همه اطلاعیه ای که در مورد صرفه جویی در برق می دهند (ایشان حرفم را ناتمام گذاشتند, و)

فرمودند: ما مامور پلیسیم یا نگهبان اداره ی برق؟ (و بعد هم یک چپ چپی نگاه کردند که استنباطم این بود که اگر یک مقدار دیگر بایستم, همان داستان مدارک و اعمال قانون پیش خواهد آمد)

بگذریم, بابا برقی. با این کار فکر کردم که شما چقدر مظلوم هستید. حالا این که چیزی نیست, به جان شما که از جان مرحوم ادیسون برام عزیزتره, من هر روز در مسیری که از خانه به اداره ام می آیم می بینم که در بزرگراه کردستان, در خیابان رسالت, جلوی مصلای تهران, ابتدای مدرس و حتا خیلی وقت ها جلوی اداره ی روزنامه ی دولت یعنی روزنامه ای ایران, گاه و بیگاه کلی چراغ روشنه و هیچکس هم به روی خودش نمی آورد, حتا همان خبرنگاران و روسای سرویس تیز بین روزنامه ی ایران.

بابا برقی بنده شخصا شما را خیلی دوست دارم و دلم برایتان تنگ شده است. ان شاء الله که بازهم مسوولان توانیر یاد صرفه جویی در برق بیفتند و بازهم شما را به ما نشان دهند.

دوستدار شما – علی

15 مردادماه 1390

 

عزیز من بیا متفاوت باشیم

 

 

 نامه بسیار زیبای نادر ابراهیمی به همسرش

این مطلب را كه بخشی از یكی از نامه‌های نادر ابراهیمی به همسرش است؛ دوستی كه به ما لطف زیادی دارد برایمان فرستاده و توصیه كرده كه همه زوج‌ها این نامه را چندین بار
و نه به‌تنهایی كه با هم و در
كنار یكدیگر‌ بخوانند.
برای دوست عزیزمان آرزوی خوشبختی و همراهی همیشگی می‌كنیم
و این نامه را به همه زوج‌های ایرانی تقدیم می‌كنیم.


(نادر ابراهیمی تولد:۱۴ فروردین ۱۳۱۵ در تهران -  درگذشت۱۶ خرداد ۱۳۸۷ ، تهران، داستان‌نویس معاصر ایرانی است. او علاوه بر نوشتن رمان و داستان کوتاه، در زمینه‌های فیلم‌سازی، ترانه‌سرایی، ترجمه، و روزنامه‌نگاری نیز فعالیت کرده‌است)


همسفر
!
در این راه طولانی كه ما بی‌خبریم

و چون باد
می‌گذرد
بگذار خرده اختلاف‌هایمان با هم باقی بماند

خواهش می‌كنم! مخواه كه
یكی شویم، مطلقا
مخواه كه هر چه تو دوست داری، من همان را، به همان شدت دوست
داشته باشم
و هر چه من دوست دارم، به همان گونه مورد دوست داشتن تو نیز
باشد
مخواه كه هر دو یك آواز را بپسندیم

یك ساز را، یك كتاب را، یك طعم را،
یك رنگ را
و یك شیوه نگاه كردن را

مخواه كه انتخابمان یكی باشد، سلیقه‌مان
یكی و رویاهامان یكی.
هم‌سفر بودن و هم‌هدف بودن، ابدا به معنی شبیه بودن و شبیه
شدن نیست.
و شبیه شدن دال بر كمال نیست، بلكه دلیل توقف است


عزیز من
!
دو نفر كه عاشق‌اند و عشق آنها را به وحدتی عاطفی
رسانده است، واجب نیست
كه هر دو صدای كبك، درخت نارون، حجاب برفی قله علم كوه،
رنگ سرخ و بشقاب
سفالی را دوست داشته باشند
.
اگر چنین حالتی پیش بیاید، باید
گفت كه یا عاشق زائد است یا معشوق و یكی كافی است.
عشق، از خودخواهی‌ها و
خودپرستی‌ها گذشتن است اما، این سخن به معنای
تبدیل شدن به دیگری نیست
.
من
از عشق زمینی حرف می‌زنم كه ارزش آن در «حضور» است نه در محو و نابود
شدن یكی در
دیگری.

عزیز من
!
اگر زاویه دیدمان نسبت به
چیزی یكی نیست، بگذار یكی نباشد .
بگذار در عین وحدت, مستقل باشیم
.
بخواه كه
در عین یكی بودن، یكی نباشیم..
بخواه كه همدیگر را كامل كنیم نه ناپدید
.
بگذار صبورانه و مهرمندانه درباب هر چیز كه مورد اختلاف ماست، بحث
كنیم
،اما نخواهیم كه بحث، ما را به نقطه مطلقا واحدی برساند
.
بحث، باید ما
را به ادراك متقابل برساند نه فنای متقابل .
اینجا سخن از رابطه عارف با خدای
عارف در میان نیست .
سخن از ذره ذره واقعیت‌ها و حقیقت‌های عینی و جاری زندگی
است.
بیا بحث كنیم
.
بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم
.
بیا كلنجار برویم
.
اما سرانجام نخواهیم كه غلبه كنیم
.
بیا حتی اختلاف‌های اساسی و اصولی
زندگی‌مان را، در بسیاری زمینه‌ها، تا
آنجا كه حس می‌كنیم دوگانگی، شور و حال و
زندگی می‌بخشد نه پژمردگی و
افسردگی و مرگ، حفظ كنیم
.
من و تو حق داریم در
برابر هم قدعلم كنیم و حق داریم بسیاری از نظرات و
عقاید هم را
نپذیریم.
بی‌آن‌كه قصد تحقیر هم را داشته باشیم
.
عزیز من! بیا متفاوت
باشیم.