مراقب خیارهای وارداتی باشید

 

مراقب خیارهای وارداتی باشید

نظر به بلبشو بودن مرزهای وارداتی کشور و نظر به اینکه طی دو دهه ی اخیر یک بی اخلاقی وسیع در میان اکثریت "نوبازرگانان" این کشور رسمیت یافته و این ضد ارزش ضد انسانی هم به یک "ارزش پولمدارانه" تبدیل شده و همین "نوبازرگانان" دریافته اند که هزینه ی دفع ضایعات به مراتب بیش ازسود تجارت آن است و از همین روی واردات انواع و اقسام کالاهای از رده خارج شده ی بیرون از ایران به یک تجارت بسیار پر سود تبدیل شده, دو- سه روزی است که با انتشار خبر آلودگی خیارهای اسپانیایی که در آلمان کشف شده و ظرف جند روز عده ای را هم راهی گورستان ها کرده است, دلنگران واردات خیارهای اروپایی حاوی باکتری "ئی- کولای" شده ام و اگر مجددا توسط  برخی از خوانندگان این وبلاگ مثل آقا یا بانوی "دانشجو" متهم به بدبینی نشوم, اطمینان دارم که هم اینک چندین نفر از همین "نوبازرگانان" راهی اروپا شده اند تا با عمده فروش های این نوع خیار وارد مذاکره شوند و با خرید آن به پشیزی, آن را راهی بازارهای میوه ی ایران کنند.

با انقراض نسل بازرگانان اصیل بازار و تبدیل بازار به جولانگاه آدمهایی که فقط پول را محور همه ی فعالیت های جهان می دانند, این شیوه ی کثیف بازرگانی آن چنان رشد کرده که حد و مرزی ندارد. از واردات و توزیع دارو و وسایل پزشکی یکبار مصرف اتاق عمل گرفته تا اتومبیل های بازگشتی تویوتا و از لباس های اموات گرفته تا بسیاری از کالاهای عودت داده شده از اروپا و آمریکا, همه و همه, کشور "امارت متحده ی عربی" را به دپوی "صادرات مجدد یا همان ری اکسپورت" این کالاهای به ذات خطرناک به ایران تبدیل کرده است.

به یاد داشته باشیم که وقتی "نو بازرگان" ایرانی دلش به حال هم میهن خودش نمی سوزد, هیچ دلیلی وجود ندارد که بازرگانان اروپایی و آمریکایی و یا اتحادیه های حقوق بشری و غیر حقوق بشری این کشورها دلشان به حال ما بسوزد. این خود ما هستیم که باید چشمان مان را باز کنیم.

آیا کسی هست که این مطلب را به خانم وزیر بهداشت و یا ریاست محترم گمرکات برساند؟

به قول دوستی عزیز: تا به زودی

11 خردادماه 1390

 

نامه ای به دخترم

نامه ای به دخترم

در سال ۱۳۶۵ با جوانی بسیار مومن آشنا شدم که در جریان جنگ عراق با ایران بسیار کوشید و سرانجام هم شیمیایی شدو اما هنوز گاهی با من تماس دارد.

چندی قبل او مطلب زیر را برایم فرستاده بود که در میان سیل نامه های گوناگون فراموشش کرده بودم. امروز حسب اتفاق آن را یافتم و تصور کردم چه جایی برای رونمایی از آن بهتر از وبلاگ یک دوست.

نامه ای به دخترم را علیرضا ص. ف. ارسال کرده است و تصور می کنم خواندنی باشد. می خوانیم:

 

 

 دخترم! تو بعد از دولت عدالت محور احمدي نژاد ، و در فصل عدالت، به مدرسه مي روي، و من امشب! در تنهايي، براي تو که معني فصل ها را در سياست نمي داني و نمي تواني بخواني، مي نويسم. اميدوارم فردا که توانستي بخواني، مرا لعنت و باز خواست نکني، چرا که امروز، براي اولين بار، مجبور شدم تا بر خلاف عقيده و انديشه ام، بخاطر وضعيت موجود و شرايط حاکم، راهي را براي تو انتخاب کنم، که بدرستي آن مطمئن نبوده، و به نادرستي آن اعتقاد دارم. راهي كه شروع آن سقوط انديشه من است، و نهايت آن سقوط تو.

دخترم! چند روز پس ازبرگزاري جشن تاسف بار و سوال برانگيز عاطفه ها، جشني که در آن داراها، با غرور و افتخارعاطفه خريدند، و نادارها با حسرت عاطفه فروختند، در اولين روز ورود به مدرسه، تو به اشتباه و بيگناه، در طبقه اي قرار مي گيري که متعلق به آن نيستي. مدرسه غيردولتي و انتفاعي، مدرسه طبقاتي است، و تو يکي از آن هزاران نفر محروم متعلق به طبقه بدبختي هستي، که با هزاران بدبختي و قرض و قسط ، سعي مي کنند، اداي خوشبخت ها را در بياورند.

دخترم! امروز، با اولين گامي که براي رفتن به مدرسه و کلاس بر مي داري، دروغ را بدون باور ياد مي گيري، تو مجبوري تا در روند تقليد کورکورانه، اداي کساني را در بياوري، که با آنان در يک طبقه قرار نداري، تو مجبوري تا رنگت را پنهان کني و به گونه اي ديگر، ببيني و بخندي! و اما فردا، در جامعه طبقاتي، تو که طبقه اي نداري، در رويارويي با حقيقت، چه خواهي کرد؟!

دخترم! امروز هزاران هزار دختر کوچک و بيگناه، که مثل تو پاک و معصوم، صادق و مظلوم هستند، و با تو هيچ فرقي ندارند، بخاطر پدران فقير و بيکار و محروم بدبختشان، که با پدر نفس بريده تو هيچ فرقي ندارند، وارد مدارس دولتي و کم امکاناتي خواهند شد، که سنگفرش زيبا و وسايل بازي و رايانه و تهويه مطبوع ندارد، ديوار کلاس و نيمکتهاي آن رنگ و رورفته است، و تخته سياه آن، جور ديگري، سياه هست.

دخترم! باور کن که اگر وضعيت امشب را نتواني باور کني، فردا بسياري از چيزها را نيز نخواهي توانست که باور کني.تو در مدرسه طبقاتي، آموزش خواهي ديد، اما تربيت نخواهي شد؛ چرا که با دروغ مي توان آموزش داد، اما با دروغ ، تربيت نمي توان کرد. با بذر دروغ، مي توان کاشت؛ اما با داس دروغ، نمي توان درو کرد. وقتي معلمي که خود در زير خط و چتر فقر زندگي مي کند، مي گويد، بنويس: توانا بود هر که دانا بود!تو اگر بفهمي، و نخواهي دروغ بنويسي؛ بايد بنويسي: توانا بود هر که دارا بود!  و اگر بجاي بابا آب داد، بنويسي بابا قسط گاز داد. بابا قبض آب داد. بابا قبض برق داد. بابا جان بجاي نان داد. مي داني معلمي که کيفش مملو از قبض هاي پرداخت نشده است، به تو چه نمره اي خواهد داد؟

دخترم! حرف امشب من، به تو کودک بيگناه همين است. به آنچه که  آموزش مي دهند، زياد مطمئن نباش! به آنچه که مي بيني و مي شنوي اعتماد نکن! بي چراغ وارد هيچ راهي نشو! بگرد و چراغي پيدا کن!عدالت، آزادي، برابري و قانون، کلمات مقدس و ارزشمندي هستند، که به گونه هاي مختلف گفته و معني مي شوند، اما تو کدام معني را ياد خواهي گرفت، و کدام معني را باور خواهي کرد؟عدالت، قانون، انقلاب و جمهوري اسلامي، وجود مدارس طبقاتي غير انتفاعي را قبول و باور ندارند، و تو مجبوري، که بر خلاف قانون اساسي و عدالت اسلامي، راهي را بروي که درست نيست.

دخترم! به نام و تابلو زيباي مدرسه نگاه نکن، نامها باهم فرقي ندارند،همه نامها مقدسند. اما نامهاي مقدس، براي اهداف نا مقدس و کسب سود انتخاب شده اند، پشت هر نام، بسياري مقاصد و اهداف نا مشخص پنهان است.کدام امامي در فرهنگ مذهب عدالت محور شيعه، وجود چنين فاصله اي را قبول و توجيه مي کند؟پس نپرس و نخواسته باش که بفهمي، چرا نامهاي مقدس، اهداف متضاد با افکار نامها را توجيه مي کند؟بسياري ازمدارس و مجتمع هاي غير انتفاعي، بر خلاف قاعده، پشت و در درون يک جريان سياسي و جناحي و اقتصادي قرار گرفته اند.امشب! پدرت که فکر مي کند، بيشتر از تو مي فهمد، گيج است، فردا! تو در اين گيج بازار، چي خواهي شد؟

دخترم! امشب من با اين انتخاب نادرست، آگاهانه به تو دروغ گفته، و راه دروغ گفتن نشانت داده ام، که دروغراه نيز، بزرگ راهي براي رفتن است.وقتي که ظهر با کفش قسطي و کيف خالي از مدرسه بيرون مي آيي، در بسياري از اتومبيلهاي گرانقيمتي که منتظر هم کلاسي هـاي طبقاتي تو هستند، دروغ خواهي ديد، دروغ هايي بزرگ، که حتي نمي تواني يک لحظه به دروغ بودن آن شک کني! و من با سادگي و حماقت بسيار، بسيار اميد دارم که فردا، تو که امروز، دروغ مي بيني و ياد مي گيري، به من. به خودت. به شوهرت. به فرزندانت. و به جامعه دروغ نگويي.

دخترم! تو در اين سالهاي آينده، به خدا، به عشق، محبت، انسانيت، وجدان، و بسياري از کلمات مقدس که مي شنوي، آن گونه که از تو مي خواهند و توقع دارند، فکر خواهي کرد، اما آيا به شناخت نيز خواهي رسيد؟من نمي توانم به تو دراين راه کمک کنم.تو در اين مسير تنهايي، چرا که آنچه که امروز، به تو ياد مي دهند، با آنچه که پدرت يکروزي ياد گرفته است،بسيارمتفاوت است.پدرت با بسياري از پدران ديگر، با بيم و اميد، از مرز انقلاب و جنگ عبور کرده است، انقلابي که دروغ نبود، و جنگي که راست بود، و خوني كه لخته لخته هنگام سرفه كردن گلو بيرون ميريزد . ا  شايد امروز، نشانه هاي انقلاب را نتواني پيدا کني، اما بخوبي مي تواني، نشانه هاي  جنگ را در مزار شهدا ببيني!

دخترم! به تو تظاهر کردن را در عمل آموزش خواهند داد، اما! تو به هيچ قيمت، در اين درس بسيار مهم و حياتي، نمره قبولي نگير. تظاهر؛ فريب و دروغ است، و تو سعي کن، بر خلاف راهي که پدر براي تو انتخاب کرد، بروي، و متظاهر و ريا کارنباشي.

بسياربسيار متاسفم، که تظاهر کردم، به خودم، به تو، به عقيده ام، و به جامعه دروغ گفتم، طبقه تو، طبقه اي نيست که به ظاهر درآن قرار گرفته اي، اين يک دروغ بزرگ است، که پدرت گفته؛ و حال اين پدر متظاهر و دروغگو، با پررويي و بيشرمي، از تو مي خواهد، که دروغ نگويي و تظاهر نکني.

دخترم! اگر بگويم چاره اي نبود، دروغ گفته ام، چاره بود، راه کم خطر ديگري نبود.براي تحصيل ترا به کجا بايد مي فرستادم؟تو پدر و در وضع و سني نيستي، که بفهمي گاهي انتخاب چقدر مشکل است.من ترسيدم، و بخاطر اين ترس، راه فعلي را ناشيانه با شتاب انتخاب کردم، ترسيدم که فردا مرا باز خواست کني، و از من بپرسي. چرا پدر مثل ديگران نبودي؟ چرا فقير بودي؟ چرا بي عرضه بودي؟ چرا نتوانستي شرايط مساعد را فراهم کني؟ چرا نتوانستي ببري و بخوري و فرزندت را اسير فقر نکني؟ چرا به آينده دخترت، در جامعه پول محور فکر نکردي؟ چرا بهترين راه موجود را براي دخترت انتخاب نکردي؟ چرا به انتهاي جاده فقر، به سياهي و فساد نگاه نکردي؟

دخترم! اگر يکروز فهميدي پدرت اشتباه کرده، تو اشتباه نکن، از او متنفر و دورنشو، نوشته هايش را نسوزان، انديشه و تفکرش را منکر نشو، به او پرخاش نکن، و پدرت را با بزرگواري ببخش.پدر هايي که با هزاران اميد، در جستجوي فرداي بهتر براي کودکانشان بودند، امروز و فردا، بيشتر از هر چيز، به بخشش و نگاه ديگر گونه دختران خود محتاج هستند.

دخترم!وقتي مي فهمم دختران تيز هوشي در هنگام تحصيل، بخاطر نا داشته هايشان، به فساد و تباهي تن در مي دهند. دختراني در راه مدرسه، در جستجوي يک نگاه، از خانه فرار مي کنند. وقتي مي شنوم دختراني پس از گرفتن مدرک دانشگاه و مادر شدن، از شوهران معتاد بي هويت، با هزار فلاکت و بدبختي طلاق گرفته، با کودکانشان در جامعه سرگردان هستند. وقتي مي خوانم دختراني آموزش پرواز نديده، پس از رفتن به دانشگاه، در روياي پرواز، دانشجوي فساد مي شوند. وقتي مي بينم دختراني با مدرک بالا به استخدام افراد بيسواد و عياش در مي آيند. وقتي دختراني تحصيل کرده ، بسادگي فريب مي خورند، از خود مي پرسم، مربيان آموزش و تربيت، چگونه آموزش داده و تربيت کرده اند؟آيا تمام آن دختران، دختران من، خواهران تو،  نبوده اند و نيستند!؟

دخترم !

در اين نيمه شب بي مهتاب، چه بنويسم؟

گريه کن قلم! بشکن و بسوز و بخواب

 ع. ص. ف

بلیت بخت آزمایی از جنس "حساب قرض الحسنه"

 

   بلیت بخت آزمایی از جنس "حساب قرض الحسنه"

 اول: در دوران پیش از انقلاب خرید بلیت بخت آزمایی با فتوای علماء و مراجع تقلید آن زمان حرام اعلام شد و بر همین اساس اصولا هرگونه فعالیتی که در یک سر آن کسی پولی پرداخت کند و در سر دیگرش جایزه ای با قرعه کشی تعیین و توزیع شود, حرام اعلام شد؛

دوم: فعالان آن زمان با یافتن یک کلاه شرعی, نام بلیت های بخت آزمایی را به "اعانه ملی" تغییر دادند, و بازهم مراجع تقلید, آن اقدام را یک حقه بازی نامیده و آن را هم حرام اعلام کردند و از آن پس هر نوع توزیع جایزه از طریق قرعه کشی برای ابد, حرام اندر حرام اعلام شد؛

سوم: در دوران تازه, طراحان و مدیران و مبلغین سیستم بانکداری اسلامی پس از آنکه متوجه شدند که بی مایه فتیر است, به مرور و به صورتی که صدای اعتراض علمای عصر حاضر بلند نشود, با ترفندهای گوناگون, جمع آوری پول از طریق تشویق مردم به گشایش حساب های "قرض الحسنه" را در دستور کار قرار دادند و بعد هم آرام آرام, قرعه کشی جوایزی هنگفت را به پشتوانه ای محکم برای این نوع حساب ها تبدیل کردند؛

چهارم: همه ساله در فصول معین سال و به منظورجمع کردن پول خردهای مردم, فهرستی بلند بالا از جوایز گوناگون توسط بانک ها معرفی می شود که اگر یک نفر آدم با حوصله بنشیند و آنها را جمع و تفریق کند متوجه می شود که جمع این جوایز (با توجه به رشد قارچ گونه ی بانک های خصوصی) حتا از بودجه ی کل کشور هم فراتر می رود؛

 

 

پنجم: از آنجا که گربه در راه رضای خدا موش نمی گیرد, بانک هایی که این همه برای صواب اخروی و دنیوی قرض الحسنه تبلیغ می کنند, هیچ راهی ندارند جز آنکه همین پول ها را با کارمزدهای کلان به مردم و بخصوص صاحبان صنایع و کشاورزان وام اسلامی بدهند و از محل درآمد های کلان حاصله (کارمزد اسلامی) یک مقداری از آن را به عنوان جایزه و از طریق "قرعه کشی" به تعدادی از مشتریان بدهند؛

ششم: از روی نمونه جوایز یکی از بانک هایی که اخیرا جوایزی عظیم را برای صاحبان حساب های قرض الحسنه اعلام کرده, با یک حساب سرانگشتی حدود 60 میلیارد تومان می شود. بانک یاد شده به طور بدیهی برای تامین این جایزه باید دست کم چیزی در حدود 200 میلیارد تومان پول مردم را برای حداقل یک سال در اختیار داشته باشد, تا بتواند چنین جایزه ای را تامین کند. با توجه به اینکه اهل کسب و کار و حساب و کتاب بلد هستند که چگونه از پولشان پول بسازند, پس اکثر کسانی که این نوع حساب ها را بر اساس "بخت خود آزمایی" باز می کنند, بازهم از همان قشر یا دهک های پایین جامعه هستند. با این حساب, پیدا کنید پرتقال فروش را!!

 

 

 و حالا چند پرسش کوتاه:

* آیا بانک هایی که این همه در باب مزایای اخروی و دنیوی حساب های قرض الحسنه و صواب و ارزش های آن تبلیغ می کنند, خودشان حتا هزارتومان هم به مشتریان خود, یا یک صنعتگر یا کشاورز یا بیمار محتاج و درمانده به عنوان قرض الحسنه می دهند؟ یا اینکه آنها هم مثل قرون وسطی فقط "بهشت فروشی" می کنند برای دیگران؟

* و آیا کسی هست که ببیند اصلا این مقدار جایزه توزیع می شود یا خیر؟ و اصلا چرا همین بانک ها فهرست برندگان را با نام شعبه های مربوطه چاپ نمی کنند و در شعبه های خود توزیع نمی کنند تا ناباورانی مثل بنده, آنها را باور کنند؟

* و سرانجام, آیا "سود" دریافت نشده ی پول هایی که دهک های "خود بخت آزمای" جامعه از بانک های مشوق گشایش "حساب های قرض الحسنه" نمی گیرند, مشابه بهای به روز شده ی همان بلیت های بخت آزمایی یا اعانه ی ملی سابق نیست؟

چند تصویر پیش و پس از این دوران گویای همه چیز است و مردم بسیار باهوش تر از آنی هستند که برنامه ریزان تصور می کنند.

والسلام

9 خردادماه 1390

 

بهانه ی درگذشت ناصر حجازی برای تکاثر ثروت

 

 

بهانه ی درگذشت ناصر حجازی برای تکاثر ثروت

در مسیر جاده هراز به تهران بودم که خبر درگذشت اسطوره ی فوتبال ایران, ناصر حجازی را شنیدم. بی توجه به میزان سرعت مجاز, تلاش کردم تا به هنگام بتوانم برنامه ی 90 را مشاهده کنم. اما پیش از رسیدن به منزل در تمام طول راه به موضوعی می اندیشیدم که درست دو روز قبل )یک شنبه( به دوستی گفته و خود نیز دغدغه و دلنگرانی اش را داشتم:

پیش بینی درگذشت ناصر حجازی ظرف چند روز آینده به دلیل حضور وی به همراه تیمش در همدان. و ضرورت درج آنچه که اینک پیش آمده است در وبلاگ شخصی ام.

این موضوع تا رسیدن به تهران در ساعت ۱ بامداد سه شنبه در ذهنم پرورش یافت و در حالیکه شاهد برنامه 90 هم بودم مطلب تکمیل شد, وسرانجام  ساعت حدود 3 بامداد در این وبلاگ قرار گرفت. اما این عمل در شرایطی  صورت می گرفت که اقدام اعجاب انگیز "عادل فردوسی پور" مرا ناچار کرد خواب و خستگی را فراموش کرده و این دومین مطلب را هم بنویسم.  اقدام برنامه 90 عبارت بود از طرح یک مسابقه پیامکی تک پرسشی با عنوان :

"به یاد ناصر حجازی عدد 1 را به شماره 200090 می فرستیم."

گرچه آقای فردوسی پور در جریان اجرای برنامه یک بار هم تاکید کرد که:

" به خدا این کار هیچ درآمدی برای ما ندارد"

اما این چیزی از بار یک اقدام نسنجیده و به اصطلاح جوانان "گاف بزرگ" این مجری بسیار هوشمند کم نمی کند.

موضوع به سادگی اینست که چون آقای ناصر حجازی دعوت حق را لبیک گفته است, حالا یک عده ای می توانند با ارسال یک پیامک و درج عدد1, یاد ناصر حجازی را پاس بدارند.

این کار می توانست بسیار زیبا بوده و سنتی زیباتر را توسعه دهد اگر که:

* برای ارسال پیامک پولی دریافت نمی شد,

* و اگر که جایزه و قرعه کشی و برنده ای در کار نبود

* و اگر که رد پای یک موسسه ی مالی در آن دیده نمی شد

* و یا اگر تدارک دهنده برنامه به همراه دو غول اداره کننده ی تلفن همراه, ترتیبی می دادند که به احترام این ورزشکار ارزشمند کشورمان, کل درآمد حاصل از این پیامک احساس برانگیز میان چند خیریه نقسیم شود, که این نیز نبود.

اما از آنجا که هیچ یک از موارد بالا در ذهن هیچ یک از این عوامل نمی گنجید , پس ساده ترین نتیجه اینست که درگذشت مرحوم ناصر حجازی توسط برنامه ۹۰ دستاویزی شد برای تکاثر ثوت دیگرانی که از آب کره می گیرند, و این بسیار زشت است. بیش از همه, زشت برای "عادل فردوسی پور"

امید است که این بدعتی نباشد برای یک شیوه ی تازه ی پول خلق الله را به جیب زدن در پس درگذشت هر انسانی که در دل مردم جای دارد. آنچه در برنامه ۹۰ گذشت یک فضاحت بود با عنوان یادبودی از یکی از اسطوره های آزادمنش فوتبال ایران.

 

بامداد سوم خردادماه

 

چرا ناصر حجازی درگذشت؟

 

ناصر حجازی آن روز که محبوب بود

چرا ناصر حجازی درگذشت؟

نظریه ی عمر دست خداست؛ قبول.

نظریه ی تقدیر و سرنوشت انسان از پیش نوشته شده؛ محترم.

مرحوم ناصر حجازی به سرطان ریه مبتلا بود؛ درست و قابل قبول و انکار ناپذیر.

اما آیا جز اینست که طرفداران نظریه های بالا, می توانند منکر این هم بشوند که تنها و یا مهمترین دلیلی که خداوند سبحان در میان این همه موجودات خود, صرفا بشر را اشرف مخلوقات عنوان نهاده, قدرت تفکر و تعقل و شعور سنجش خوب از بدی است که در مغز او به ودیعت نهاده و هم به همین سبب است که خالق همین اشرف مخلوقات, پاداش و جزا  را برای وی مقرر داشته است؟

آنها که همین چند فراز را باور دارند, آیا می توانند با این واقعیت مخالفت کنند که محال و صد در صد غیر ممکن است که در سراسر این جهان, حتا به یک نفر بیمار سرطانی شده ی به تازگی رهایی یافته از مراحل سخت و رنج آور و دردناک شیمی درمانی, اجازه داده شود که تنها چند روز پس از مرخصی از بیمارستان, چه مشهور باشند چه بی نام, و چه فقیر باشند چه غنی, و چه شرایط اجتماعی آنها حساس باشد و چه بی تاثیر (حالا مرحوم ناصرحجازی که جای خود را دارد) به چنین سفری طولانی برده شده  و تحت استرسی شدید قرار گیرد.

من واقعا نمی دانم که آیا مرحوم ناصر حجازی برای رفتن به چنین سفری عجیب و غریب و نامنتظره مجوز پزشکان خود را کسب کرده یا خیر؟ اگر (تاکید می کنم, اگر) پزشکان وی چنین اجازه ای را به وی داده باشند نه فقط باید به خاطر وجود این سیستم پزشکی در کشور فقط به همان خالق هستی شکایت برد, بلکه در کمال تاسف باید همان پزشک یا پزشکانی که این اجازه را داده اند, عوامل اصلی و مسبب درگذشت ناصر حجازی دانست.

اما چرا به موضوع تفکر اشاره کردم ؟
1- برای آقای عادل فردوسی پور با آن همه هوش و ذکاوت غیر قابل انکار, چندان دشوار نبود که بیندیشند با حساسیتی که عده ای نسبت به ناصر حجازی, افکار و گفتار وی پیدا کرده اند, برگزاری آن مسابقه ی پیامکی و نمایش آن آخرین مصاحبه ها, فقط بر حساسیت ها افزوده و حسادت هایی بیشتر را دامن می زند. پزشکانی که در بخش بیماری های ناشی از حساسیت تخصص دارند بهتر می دانند که برخی از انواع حساسیت واقعا کشنده است.

2- به خداوند سوگند که حتا ننه جون بی سواد من و شما هم می دانند که کسی که حتا به علت یک سرماخوردگی هم دچار مشکل ریوی شده, بایستی استراحتی کامل داشته باشد تا کاملا بهبود یابد. آیا به واقع فردی در شرایط ناصر حجازی می توانست شرایط یک سفر طولانی (چه با اتومبیل شخصی, چه اتوبوس و چه با پرواز: این را نیز نمی دانم), به علاوه ی استرس یک بازی پر هیجان و به علاوه ی آلودگی عظیم هوای یک استادیوم ورزشی به هنگام برگزاری مسابقه (انتشار تعدادی بیشمار ذرات معلق در هوای ناشی از حرکات بازیکنان و آن هم ذرات حامل کودهای شیمیایی و شاید حیوانی خشک شده برزمین در کنار تحرکات تماشاگران و ....) را تحمل کند؟ بنده استقلالی نیستم, اما خداوند و یک دوست شاهدند که در روز برگزاری مسابقه وقتی شنیدم که ناصر حجازی هم در ترکیب کادر فنی بوده است, به همان دوست گفتم که متاسفم از اینکه ناصر حجازی چند روزی بیشتر دوام نخواهد آورد. این نظریه اصلا نه به دانش پزشکی نیاز داشت, نه به تخصص: برای یک بیمار ریوی سرطانی شده و تازه دوران شیمی درمانی را طی کرده و از بیمارستان مرخص شده این همراهی تیم فقط می تواند در حکم یک زهر کشنده باشد, که بود و شد.

و سرانجام, فقط یک توصیه:

بنده فقط به دلیل علاقه به پزشکی و اینکه شخصا یک کلکسیون بیماری هستم, همواره به این قلمرو می اندیشم. به همین دلیل حدود 35 سال پیش این نظریه را برای خودم نوشتم که

"هر کسی که بیشتر در معرض نور فلاش دوربین عکاسی قرار دارد, بیشتر در معرض ابتلاء به بیماری سرطان قرار می گیرد."

آماری که طی این سالها جمع آوری کرده ام این نظریه را دست کم برای خودم اثبات می کند. اما شما هم اگر امکان پژوهش در این مورد را دارید, دریغ نکنید. به اطرافیانم توصیه کرده ام, به شما عزیزانی هم که این مطلب را می خوانید, توصیه می کنم:" تا می توانید سعی کنید در برابر فلاش دوربین عکاسی قرار نگیرید"

برای روح مرحوم ناصر حجازی آرزوی آرامش و علو درجات و برای خانواده و تمام دوستدارانش آرزوی صبر دارم.

2 خردادماه 90

 

توجه: در صورتی که شنیده ی بنده در مورد حضور ناصر حجازی در کنار تیم استقلال در همدان اشتباه بوده, از خوانندگان پوزش طلبیده و حرفهای بالا را پس می گیرم, زیرا به علت تاثر خاطر نتوانستم در این نیمه شب این مطلب را به روی اینترنت نفرستم.

شکارچی بزرگ

شکارچی بزرگ

هدف ها درست روبروی مگسک تفنگ قرار داشتند. شکارچی بزرگ, با آن که بیش از 30 سال انواع شیر و ببر و پلنگ و زرافه را شکار کرده و حتا دو سه بار هم جلوی رمه ای از زیباترین آهوان آزادزیست قرار گرفته و تعدادی از آنها را هم به خاک غلطانده و به عبارتی عمرش را در میان هیاهو و سر و صدا گذرانده بود, با این حال تاب و تحمل شنیدن صدای دو بلبل بی آزار را نداشت. بلبل ها هر بار با پرش از تیر رس او, شکارچی بزرگ را تحقیر کرده بودند و شکارچی که شیشه ی عمرش به شکار بسته بود, دیگر به مرز جنون رسیده و برایش تفاوتی نمی کرد که شکارش کدام جاندار بی آزار است. از نظر شکارچی بزرگ, دیگر بلبل با شیر, خرگوش با زرافه, آهو با ببر و... هیچ فرقی نمی کرد, او چشمش به دیدن خون شکارهای در خاک غلطیده عادت کرده بود.

هدف ها درست روبروی مگسک تفنگ قرار داشتند, و شکارچی بزرگ نمی دید که کسی بال های آنها را از پشت بسته است که این بار از تیررس او فرار نکنند و یاران شکارچی بزرگ که دو بلبل بی گناه را بال و پر بسته بودند, تا مگر خشم او را فرو نشانند, در پایین و پشت دیوار منتظر شنیدن صدای نفیر گلوله بودند, و در این سو شکارچی بزرگ هم به روی خود نمی آورد که چرا این دو بلبل حرکتی ندارند. بلبل ها نمی توانستند حرکت کنند, چون یاران شکارچی بزرگ بال و پرهایشان را بسته بودند, با این حال, اما, مثل همیشه می خواندند و عجبا که بلند تر و شادمانه تر هم می خواندند. گویا حس کرده بودند که لحظه ی رهایی همیشگی نزدیک است. آنها هم از این همه تعقیب و گریز از دست شکارچی بزرگ خسته شده بودند. چاره ای هم نداشتند. سال ها یی دراز بود که نسل در نسل آنها دراین باغ بزرگ که شکارچی بعدها تصرف کرده بود, لانه داشتند و آزادگی ذاتی آنها, مهاجرت را بر نمی تابید. تنها آزارشان هم برای شکارچی بزرگ این بود که می خواندند.

هدف ها درست روبروی مگسک تفنگ قرار داشتند. شکارچی بزرگ ماشه را چکاند و صدای نفیر گلوله به گوش یاران شکارچی رسید وفریاد شادی آنها را به آسمان رساند. یاران شکارچی دویدند تا لاشه های به خاک افتاده را برای او ببرند. اما برخورد آنقدر قوی بود که مثل همیشه, فقط لکه ای از اثر خون های ریخته شده بر جای مانده بود.

هنوز دود از گلوی تفنگ فروننشسته و هنوز یاران شکارچی بزرگ به دنبال تکه ای از لاشه ی بلبل ها  اطراف لکه خون را می کاویدند, و شکارچی بزرگ که از دور شاهد صحنه بود, دید که بلبلی دیگر آمد, بر روی لکه ی خون نشست و آوازی حزن انگیز را سر داد.

شکارچی بزرگ بازهم دو گلوله را در خزانه ی تفنگ قرار داد و لختی بعد بازهم هدف درست روبروی مگسک تفنگ قرار داشت.

28 اردی بهشت ماه 1390