یک سال خاطرات من و ایرانسل

 

یک سال خاطرات من و ایرانسل

نامه ای از تیمارستان به دارالمجانین

یک سال پیش در چنین روزهایی بود که چون قرار بود دو سه هفته ی دبگرش نوه دار شوم, فکر کردم بهتر است یک خط اینترنت پر سرعت برای آنها بگیرم تا بتوانیم از طریق برنامه های ویدیویی اینترنتی شب و روز این هدیه ی خداوند را ببینیم. آن روزها همه جوگیر تبلیغات "وایمکس" بودند. با این حال از فرزندم خواستم که تقاضای یک خط پر سرعت معمولی کنند, هزینه اش با من. نتوانستند, چون صاحبخانه رضایت نداد. بعد گفتم بروم همان "وایمکس" را بگیرم. زنگ زدیم. فروشنده ای را که به منطقه می خورد, معرفی کردند. کارهای پرداخت پول و کاغذ بازی انجام شد و قرار شد فروشنده برود برای نصب. فرزندم زنگ زد که فروشنده 35 هزار تومن دیگر می خواهد. به ایرانسل زنگ زدم. اسم و آدرس فروشنده را گرفتند و گفتند بیخود چنین پولی خواسته است.

قوطی زرد رنگ را (که حالا بعضی موقع ها رایگان می دهند و بنده کلی پولش را داده بودم) تحویل گرفتیم, اما مشخص شد که فروشنده به خاطر همان تلفن بنده که فقط برای کسب اطلاع بود, قهر کرده بوده است.

سه هفته ی بعد نوه ی بنده به دنیا آمد, اما هنوز "وایمکس" نصب نشده بود. به ایرانسل زنگ زدم, پس از خوردن یک آرامبخش چون هر بار که زنگ می زدم باید یک چیزی نزدیک ۵-۶ دقیقه یک سری نوارهای ضبط شده و سپس ۱۰-۱۵ دقیقه آهنگ های انتظار پشت خط را تحمل می کردم. پس از وصل شدن اپراتور, یک سری بازجویی شدم و هر اطلاعاتی که بود دادم. آن آقا یک چیزهایی گفت و آخرش گفت که باید شارژ کنید. 20 هزار تومان شارژ کردم, اما "وایمکس" وصل نشد و من هم کم کم موضوع را فراموش کردم.

نوه ام سه ماهه شد و شیرینی اش را بیشتر احساس کردیم. قرار شد که دوباره "وایمکس" را وصل کنیم. فروشده هنوز قهر بود و بنده ناراحت از اینکه چرا دوباره جوگیر حس مسوولیت اجتماعی شده و بی جهت موچب قهر یک فروشنده ی ایرانسل با خود شده ام. یک آرامبخش خوردم و به ایرنسل زنگ زدم, پس از عبور از آن مراحل این بار توسط یک خانمی بازجویی کامل شدم. آن خانم که صدای دکمه های کامپیوترش هم به گوش می رسید, پس از آن که یک چیزهایی را تایپ کرد اعلام نمود که اعتبارتان تمام شده. سوگند خوردم که اصلا ما تا به حال از این وایمکس استفاده نکرده ایم. فرمودند:"اینهایش دیگر به من مربوط نیست باید شارژش کنید". دوباره 20 هزار تومان شارژش کردم. اما بازهم وایمکس وصل نشد و ما هم فراموشش کردیم.

نوه ام 6 ماهه شد. نزدیک نوروز بود و من که بیماری الکترونیک دارم دوباره جو گیر برنامه های جدید برادران ایرانسلی در رابطه با "شماره های طلایی" شدم. فکر کردم شماره های مورد نظرم به زودی از بین می رود. حال آنکه شماره های مورد نظر من آنقدر درب و داغان بود که امکان نداشت هیچ احدی به آنها توجه کند. تعدادی شماره طلایی سفارش دادم. یکی دو هفته بعد چندتایش رسید و چند تایش نرسید. یک شب به یاد شماره های طلایی ام افتادم. یک آرامبخش خوردم و به ایرانسل زندگ زدم. دوباره همان مراحل و همان بازجویی ها. با این حال نفهمیدم شماره های طلایی ام چه شد. حیف. نزدیک نورزو دوباره به یاد وایمکس افتادم و استفاده از فناوری IT برای اینکه از طریق اینترنت دور یک سفره هفت سین باشیم. دوباره همان مراحل تماس, وبازجویی و شارژ و... اما بازهم وایمکس وصل نشد. نوروز گذشت و بنده, هم دیگر وایمکس را فراموش کردم, هم شماره های طلایی سفارش داده شده و دریافت نشده را. با این حال پس از آغاز سال جدید, یکی از همان شماره ها را استفا ه کردم که ببینم اصولا کار می کند یا نه.

امروز 5 شنبه 23 تیرماه است. صبح اول وقت یادم افتاد که امروز حدودا یک سال از آن روز وایمکسی می گذرد. نوه ام از مرز 11 ماهگی هم عبور کرده. هنوز وایمکسی که برای دیدنش خریده بودم وصل نشده. هنوز فروشنده با ما قهر است و هنوز بقیه ی شماره های طلایی ام تحویل نشده است. از روی لجاجت, یک گوشی دوسیم کارته ی ایرانی را که هردو سیم کارت های ایرانسل را دارد, برداشتم که زنگ بزنم. دیدم کار نمی کند. فکر کردم شارژ ندارد. از طریق اینترنت بانک پاسارگاد یک کارت شارژ 10 هزار تومانی خریدم و مراحل را طی کردم. پس از آنکه معلوم شد نزدیک 12 هزار تومان شارژ دارم, دوباره زنگ زدم. پیغام آمد که شماره شما مسدود است. حالا چرا؟ نمی دانم. چون نه مزاحم کسی شده بودم نه چیز دیگری.

یک آرامبخش خوردم و با شماره 700 تماس گرفتم. این بار دو- سه دقیقه پیام اجباری فارسی و انگلیسی را شنیدم و متوجه شدم که هنوز زبان انگلیسی ام بد نیست. یک خواهر اپراتوری آمد روی خط و این بار بازجویی در کار نبود, اما هنوز چند کلامی صحبت نکرده بودیم که ناچار شدم بگویم:"دخترم چرا اینقدر با عجله صحبت می کنید؟" و آن خواهر اپراتور با عصبانیت گفت که نه با عجله صحبت می کند و نه عصبانی است, اما متوجه شده که بنده به علت مرور زمان و کهولت سن و عدم دسترسی به مدارک ایرانسل, شماره ی تلفن کارتی را که مسدود شده و بنده هم 10 هزار تومان شارژش کرده ام ندارم و لازم است راهنمایی ام کند. آن خواهر اپراتور این کار را انجام داد و راهنمایی ام کرد که باید یک گوشی دیگر ی داشته باشم که آن گوشی هم یک کارت ایرانسل داشته باشد, بعد از این گوشی که کارتش مسدود است به آن یکی که کار می کند, یک کدی را بزنم که اولش ستاره 150 ستاره 3 ستاره.... بود. این کار را انجام دادم. اما اتفاقی نیفتاد. فکر کردم که آن کارت دومی شاید شارژ نداشته باشد. دوباره از طریق اینترنت بانک پاسارگاد یک کارت شارژ 10 هزار تومانی خریدم و آن یکی را شارژ کردم. اما هرچی از این به آن و از آن به این زنگ زدم و کد فرستادم, نشد که نشد.

مجددا یک آرامبخش دیگر و تلفنی دیگر به 700 و آخرین بار خواهر اپراتوری که خیلی باهوش بود راهنمایی ام کرد که برای اینکه به حقم برسم از باب زنده کردن یک سیم کارت 5 هزار تومانی که حدود 12 هزارتومان شارژ دارد, بایستی بروم و مدارک اثبات مالکیت این سیم کارت را بدهم به قوه ی قضاییه و از آنجا یک نامه ای بگیرم برای ایرانسل تا از آن رفع مسدودیت شود. این خواهر اپراتور با هوش البته متوجه نبود که چون من در این سن و سال هنوز هم مجبورم برای درآوردن یک لقمه نان حلال صبح تا شب کار کنم, برای انجام این پروژه باید چند روزی از کار بیفتم, کلی هم هزینه ی رفت وآمد بدهم و....

الان ساعت 7 عصر 5 شنبه است و من خسته از اینکه بازهم در بهره برداری از سرمایه هایم در ایرانسل ناموفق بوده ام, در گوشی ای پهن شده ام روی زمین و مشغول تایپ این مطلب هستم که البته به علت عدم دسترسی به اینترنت شاید پس از تعطیلات برود بر روی وبلاگم. مدارک تمام تماس ها و خریدهای امروز را هم حفظ کرده ام, سیستم ایرانسل هم همه ی تماس ها را ضبط می کند.

در همین حال به این می اندیشم که یک سال از آن روز وایمکسی می گذرد و تا به حال نزدیک یک ماه حداقل حقوق یک کارگر را به برادران ایرانسلی داده ام, اما دریغ از یک بهره برداری ساده. نوش جانشان و حلالشان. می خواستم من هم عرضه داشته باشم تا امروز به جای یکی از این برادران "همراهی" می بودم.

سه درخواست:

1 – چون سی سال است که تمرین خود کفایی می کنیم, بنابراین از وکیل محترم ایرانسل تقاضا می کنم که اگر هوس کردند به دلیل انتشار این مطلب از بنده شکایت کنند, بدانند که بنده در همین سه روز تعطیلات پیش رو می دهم خانواده مقدار لازم شلاق را که بخشی از محکومیت تشویش اذهان عمومی و انتشار مطالب کذب است به بنده بزنند, چون کار دیگری نداریم که انجام بدهیم

2- به اطلاع برادران و خواهرانی که معمولا وقتی من مطلبی در رابطه با موضوعات تلفن همراه می نویسم (همراه اول یا ایرانسلش فرقی ندارد) در بخش نظر خواهی هرچه دلشان می خواهد, نثار بنده می کنند, می رسانم که همه ی آنهایی که می گویند, هستم, و لازم نیست این عزیزان خودشان را به زحمت بیندازند

3- به همه ی خوانندگان این مطلب اعتراف می کنم که چون بنده آدم خنگی هستم با این مشکلات مواجه شده ام و بهتر است آنها فریب این تبلیغات منفی علیه برادران ایرانسلی را نخورده و ضمن ابتیاع وایمکس, به طور مرتب هرچیزی را که دارند, شارژ کنند. به حول و قوه ی الاهی, شارژ کردن, ساده ترین کاری است که در این سرزمین "ایرانسلی" و "همراه اولی" انجام می شود.

والسلام

5 شنبه 23 تیرماه 1390

7 عصر

تیمارستانی نزدیک تهران بزرگ

 

تحقیر و شکنجه روحی در برابر دوربین

 

  تحقیر و شکنجه روحی در برابر دوربین

تردیدی ندارم که اکثریت شبکه های صدا و سیمایی جهان, برای ساعت 10 شب به بعد برنامه هایی را تنظیم و پخش می کنند که اگر به گونه ای در ترویج عشق و دوستی و محبت در خانواده تاثیری ندارد, دست کم موجب شود که شنونده یا بیننده با آرامش به بستر برود. سیمای شبکه 3, در این هفته و با پخش یک برنامه جدید, یک بار دیگر ثابت کرد که آنچه برایش اهمیت ندارد, اعصاب و روان بیننده است, آن هم در نخستین ساعت بامداد که اگر کسی پای این شبکه نشسته لابد بد خواب شده و نیاز به تمدد اعصاب دارد. اما جریان چیست؟

دیروز (سه شنبه 14 تیرماه) دوستی زنگ زد و از من خواست که اگر امکانش را دارم بازپخش برنامه ای جدید را که با عنوان "40 دقیقه بدون قضاوت" در نخستین ساعت های بامداد سه شنبه از شبکه 3 پخش شده بود, ببینم و نظرم را بنویسم. در کمال تاسف, دیشب با احترام به این خواسته همان کار را کردم و نتیجه این که خود از ناراحتی اعصاب تا طلوع آفتاب بیدار ماندم و به این همه کژ سلیقگی مسوولان پخش و تهیه کننده و کارگردان و از همه بیشتر, مجری آن برنامه, بد وبیراه گفتم: امید که بخوانند و حلالم کنند.

در این دومین برنامه از این سریال اعصاب خرد کن جدید (دست کم از نظر زمان پخش) , بانوی هنر(نا) پیشه ای که به علت بازی در نقش "انیس" به عنوان یک زن دون صفت و به شدت حسود در سریال "ستایش" فعلا وجهه ای منفی در جامعه دارد, در یک فضای (لوکیشن) تاریک و به شدت غمزده, میزبان یک پسر 14-15 ساله ی افغان شده و به عنوان پرسش برای آشنایی با چند و چون کار و زندگی "بچه های خیابانی" و یا "بچه های کار", یک میهمان پناهنده ی افغان را به نوعی بازجویی کشانده بود, تا حدی که پسرک حدود 20 دقیقه بیشتر تاب نیاورد و با اعلام اینکه اعصابم به هم ریخته, چندین بار از مجری برنامه که با خنده های عصبانی کننده اش, حتا روی اعصاب بیننده ها نیز راه می رفت, خواست که او را رها کند و به سراغ پسر عمویش برود.

سوژه ی برنامه پسرکی 15 ساله, اهل افغانستان است که پس از درگذشت پدرش در افغانستان به همراه مادر و خواهران و برادرانش به ایران پناهنده می شود, و در حال حاضر در خیابان ها دستفروشی کرده و با فروش دستمال آشپزخانه زندگی شان را می گذراند. تردیدی وجود ندارد که رسیدگی به این نوع معضلات اجتماعی و تهیه ی برنامه هایی مستند برای آگاهی مردم و مسوولان, یک الزام رسانه ای به شمار می آید, اما آیا واقعا این شیوه ای صحیح بود؟ به شما ثابت می کنم خیر.

در این برنامه که مشخص نیست, چرا از این بانوی به خصوص به عنوان میزبان دعوت شده, عدم تسلط وی, همراه با پرسش هایی که نوعی بازجویی و تجسس در مورد زندگی خصوصی این پسرک افغان بود, نه حرفه وی, و در میان آن خنده هایی بسیار مصنوعی و بی معنی کار را به آنجا رساند که پسرک پس از حدود 20 دقیقه تاب نیاورد و بارها اعلام کرد که اعصابش به هم ریخته است. اگر به نمونه ای از حرف های محمد و مجری بی تخصص این برنامه توجه کنید متوجه خواهید شد که چرا حتا خود خانم تیرانداز هم در اواسط بازجویی اعلام کرد که نمی داند می خواهد به چه نتیجه ای برسد. از جمله اینکه وقتی پسرک از چندین بار دستگیری توسط ماموران شهرداری و کتک خوردن از آنها صحبت می کند, خانم مجری با لبخند حرفهای او را تعقیب می کند, ووقتی پسرک در مورد درآمدش صحبت می کند, خانم تیرانداز شروع می کند به دودوتا چهارتا و بعد هم اعلام می کند که وضع شما که بد نیست, و وقتی پسرک در اعترافی صادقانه می گوید که "ماهواره" دارند, خانم میزبان با شلیک خنده هایی بسیار بی معنی و عصبانی کننده, اعلام می کند که محاسباتش برهم ریخته و در یک استنتاج احمقانه از وی می پرسد که:"کامپیوتر هم دارید؟"

و وقتی که صابر پسر عموی همین محمد در اثر به هم ریختگی اعصاب محمد مجبور می شود بازجویی را ادامه دهد (تا زمان برنامه کوتاه نشود که گوشه ی اسکناس های بی زبان صدا و سیما که برای این اراجیف خرج می شود, ساییده شود) و خانم مجری از وی اعتراف می گیرد که فحش داده است, مجددا خانم مجری آن چنان شلیک خنده ای را رها می کند که هر بیننده ای فکر می کند فحش دادن بهترین کار دنیاست, و به عنوان یک بخش دیگر, بازهم وقتی خانم مجری از پسر عموی محمد اعتراف می گیرد که گریه کرده آن هم به خاطر نداشتن اسباب بازی و دیدن مادری که برای فرزندش اسباب بازی خریده, خانم تیرانداز مثل یک فیلسوف متفکر برای پسرک محروم از پسر بچه ی سه ساله اش تعریف می کند که اسمش رایان است و مامانش (یعنی همین خانم مجری) برایش یک اتاق پر از اسباب بازی خریده است.

برای کوتاه کردن مطلب, اولا به کسانی که علاقمند هستند و همچنین روانپزشکان و برخی از مسوولان دلسوز, توصیه می کنم در میانه ی روز (نه مثل بنده در پایان شب) بروند و از آرشیو برنامه های صدا و سیما که از طریق سامانه ی زیر:

http://www.iransima.ir

قابل دسترس است, با مراجعه به آرشیو شبکه ی سوم سیما در روز دوشنبه 13 تیرماه, حتما این برنامه را ببینند, و ثانیا امیدوارم که این مطلب به گونه ای توزیع شود تا کسی از میان مسوولان ارشد سیما به این چند جمله زیر دقت کند:

1-     بی سلیقگی و ناواردی خانم مجری پسرک را به جایی می رساند که چندین بار بگوید افغانستان برای زندگی کردن خیلی بهتر از ایران است. اگر واقعا کسی برنامه را با چشم بسته می دید, تصور می کرد که این هم یکی از کلیپ های ساخت استکیار جهانی و اپوزیسیون در خارج از ایران است. حال چه اصراری برای تهیه و پخش یک چنین برنامه هایی ناشیانه و آبروبر وجود دارد, نمی دانم.

2-     در این برنامه, مجری آن چنان در زندگی خصوصی دو پسر بچه که نزدیک به سنین بلوغ هستند و به طور بدیهی درگیر مسایل روانی این سنین, دخالت کرده و آنها را تجسس می کند, که محال است انسان باور کند این یک برنامه ی مستند تلویزیونی است. آخر چرا تحقیر و شکنجه ی روحی در برابر دوربین؟

3-     برنامه ای که مجری آن خود اعلام می کند که نمی داند هدفش چیست, به چه دلیل باید تهیه شده و در چنان ساعتی پخش شود؟

4-     آیا پخش چنین برنامه ای با این شیوه, جز ایجاد آثاری مخرب نتیجه ای دیگر هم دارد؟

5-     نتایجی که شخصا از پخش این برنامه گرفتم این بود که:

*  دزدی و فحش دادن کاری خوب و قابل تشویق است؛

* افغانستان برای زندگی از کشور ما بهتر است, اما در کشور ما در اثر انجام کارهای سیاه, پول خیلی بهتری به دست می آید؛

* بچه های فقیر حق دیدن ماهواره را ندارند؛

* افغان های مقیم ایران اصولا برنامه های "سیما" را نمی بینند و ماهواره می خرند که برنامه های کشور خودشان را ببینند؛

* کسی که ماهی 260 هزارتومان درآمد دارد, خیلی وضعش خوب است؛

* بچه های افغان در ایران اجازه درس خواندن ندارند, و بنابراین بایستی دستفروشی کنند؛

* تجسس در زندگی خصوصی افراد, حتا در برابر دوربین مجاز است, و مجریان سیما اجازه ی بازجویی از کودکان نابالغ و پخش آن برای عموم را دارند؛

* بچه هایی که دستگیر می شوند, صبح فردایش با یک تمهیداتی آزاد می شوند و موضوع آنقدر شوخی است که یک نفر به اعتراف خودش بیش از 50 بار دستگیر و آزاد شده و بازهم به کارش ادامه داده است؛

* اکیپ هایی از شهرداری اجازه دارند بچه ها را بازداشت کرده, آنها را کتک بزنند و با آنها بدرفتاری کنند؛

* اسباب بازی و خریدن یا نخریدن آن, مهمترین موضوع زندگی یک کودک پناهنده است؛

* هنرپیشه هایی در سطح خانم "سیما تیرانداز" به بالا, خیلی دوست دارند از زندگی مردمی که در این طبقه هستند, سر دربیاورند, و اینها کسانی هستند که برای بچه های خودشان یک اتاق پر از اسباب بازی می خرند, و برای پسرشان اسم خارجی می گذارند و اشکالی هم ندارد که در "سیمای فارسی را پاس بداریم" کلمات خارجی مثل "آنتراکت" را به جای "استراحت" به کار ببرند, و سرانجام اشکالی ندارد که در برابر یک پسربچه ی در سنین بلوغ خنده های آن چنانی بکنند.

 

به راستی در صدا و سیما چه خبر است؟ و با کدام مجوز پول بیت المال خرج این نوع تبلیغات ضد ایرانی می شود؟ و سرانجام آیا با بچه های پناهنده ایرانی در سایر کشورهای خارج  هم به همین صورت برخورد می شود؟

پاسخی ندارم, جز اینکه در اینترنت چرخی زدم تا تصویر این مجری تازه ی سیمایی را به همراه پسرک عزیزدردانه اش که یک اتاق اسباب بازی دارد (و بسوزد دل هر بچه پناهنده ای که یک مامان مجری ندارد و باقی بچه ایرانی های فقر زده) برای تصویر این مطلب پیدا کنم. بفرمایید:

 

 

 

 احمد علی ساعت نیا

15 تیرماه 1390

 

جملاتی در خور تامل از: خورخه لوئیس بورخس

 

 جملاتی در خور تامل از

خورخه لوئیس بورخس

دوستی مهربان, یکی دو روز قبل, تعدادی از جملات "خورخه لوئیس بورخس" را برایم با پست الکترونیک فرستاده بود. مطالعه ی آنها از وجود متفکری ارزشمند حکایت می کرد, که اعتراف می کنم, تا به حال هیچ نامی از او نشنیده بودم. پس, برآن شدم که با تهیه ی زندگینامه ای کوتاه از این متفکر, این بخش از جملات وی را نیز برای خوانندگان این وبلاگ, رونویس کنم. امید که به کار آید.

"خورخه لوئیس بورخس" که نام وی به صورت کامل اینست:

Jorge Francisco Isidoro Luis Borges Acevedo

در 22 اوت سال 1899 در شهر "بوئنوس آیرس" در کشور آرژانتین به دنیا آمد. وی از کودکی تحت پرورش محیط خانه از علاقه‌مندان جدی ادبیات شد. سال‌ها بعد به عنوان استاد ادبیات انگلیسی دانشگاه بوئنوس آیرس منصوب شد. قبل از آن رئیس کتابخانه ملی آرژانتین هم بود.

وی هیچ گاه به گونه ادبی رمان علاقه‌ای نداشت. داستان کوتاه‌های وی انقلابی در فرم داستان کوتاه کلاسیک ایجاد کرد. بعدها منتقدین از وی به عنوان نویسنده پست مدرن نام بردند.

با اینکه بارها نامزد دریافت جایزه نوبل ادبیات شد هیچگاه برنده آن نشد. برخی از آثار او به فارسی نیز ترجمه شده است. در کنار داستان کوتاه "دشنه", سایر این آثار عبارتند از:

وی در 14 ژوئن سال 1986 در سن 87 سالگی در شهر ژنو سوییس درگذشت.

برخی از جملاتی که از این متفکر آرژانتینی نقل شده و موجب شد که وی را به خوانندگان این وبلاگ معرفی کنم, به شرح زیرند:

 

هميشه حرفي را بزن که بتواني بنويسي، چيزي را بنويس که بتواني امضايش کني وچيزي را امضا کن که بتواني پايش بايستي.

- آنانکه تجربه‌هاي گذشته را به خاطر نمي‌آورند محکوم به تکرار اشتباهند.

- وقتي به چيزي مي‌رسي بنگر که در ازاي آن از چه گذشته‌اي.

- آدم‌هاي بزرگ شرايط را خلق مي‌کنند و آدم هاي کوچک از آن تبعيت مي‌کنند.

- آدم‌هاي موفق به انديشه‌هايشان عمل مي‌کنند اما سايرين تنها به سختي انجام آن

مي‌انديشند.

 

- گاهي خوردن لگدي از پشت، برداشتن گامي به جلو است.

- هرگز به کسي که براي احساس تو ارزش قايل نيست دل نبند.

-هميشه توان اين را داشته باش تا از کسي يا چيزي که آزارت مي‌دهد به راحتي دل بکني.

- به کساني که خوبي ديگران را بي‌ارزش يا از روي توقع مي‌دانند، خوبي نکن و اگر خوبي

کردي انتظار قدرداني نداشته باش.

- قضاوت خوب محصول تجربه است و از دست دادن ارزش و اعتبار محصول قضاوت بد.

-هرگاه با آدم‌هاي موفق مشورت کني شريک تفکر روشن آنها خواهي بود.

- وقتي خوشبخت هستي که وجودت آرامش بخش ديگران باشد.

- به خودت بياموز هرکسي ارزش ماندن در قلب تو را ندارد.

-هرگز براي عاشق شدن دنبال باران و بابونه نباش، گاهي در انتهاي خارهاي يک کاکتوس به غنچه‌اي مي رسي که زندگيت را روشن مي‌کند.

- هرگاه نتوانستي اشتباهي را ببخشي آن از کوچکي قلب توست، نه بزرگي اشتباه.

-عادت کن هميشه حتي وقتي عصباني هستي عاقبت کار را در نظر بگيري.

 

- آنقدر به در بسته چشم ندوز تا درهايي را که باز مي‌شوند، نبيني.

- تملق کار ابلهان است.

- کسي که براي آباداني مي‌کوشد جهان از او به نيکي ياد مي کند.

- آنکه براي رسيدن به تو از همه کس مي‌گذرد عاقبت روزي تو را تنها خواهد گذاشت.

- نتيجه گيري سريع در رخدادهاي مهم زندگي از بي‌خردي است.

-هيچ گاه ابزار رسيدن به خواسته ديگران نشو.

 

- از قضاوت دست بکش تا آرامش را تجربه کني.

- دوست برادري است که طبق ميل خود انتخابش مي‌کني .

کم کم یاد خواهی گرفت تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را

اینکه عشق تکیه کردن نیست و رفاقت، اطمینان خاطر و یاد می‌گیری که بوسه‌ها قرارداد

نیستند و هدیه‌ها، معنی عهد و پیمان نمی‌دهند.

کم کم یاد میگیری

که حتی نور خورشید هم می‌سوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری

باید باغِ خودت را پرورش دهی به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.

یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی

که محکم باشی پای هر خداحافظی

یاد می‌گیری که خیلی می‌ارزی.

 

افزایش طلاق و نقش سریال های ایرانی مثل "ستایش"

 افزایش طلاق و نقش سریال های ایرانی مثل "ستایش"

 

تقریبا روزی نیست که در خانواده ای از بستگان سببی یا نسبی و یا حتا دوستان نزدیک و دور, خبری از جدایی فلانی از فلانی نرسد (زن و شوهرهایی جوان که حداکثر از تاریخ ازدواجشان 10 سال می گذرد). جدایی هایی که گاه از مسیر رفتن شوهر به زندان به دلیل ناتوانی در پرداخت مهریه های آن چنانی شروع شده و تا مسیر: "مهرم حلال, جونم آزاد" پیش می رود. هیچ تردیدی هم وجود ندارد که اگر حاکمیت, نقشی برای خود در رشد بسیار پرسش برانگیز طلاق در این جامعه قایل نیست (که بنده با آن مخالف هستم) و خود را از هرگونه تقصیری مبرا می داند, دست کم, قصور همین حاکمیت در کنترل خوراک روانی مردم و به ویژه خانواده ها, کاملا قابل تامل و اثبات است. زیرا تا جایی که تجربه ی 33 ساله ی این نگارنده حکایت می کند, در کمال تاسف سقف دغدغه های حاکمیت در خوراک های دیداری, شنیداری و خواندنی مردم, خط قرمزهای حکومتی به علاوه ی یک خط قرمز مشخص (حجاب یا پوشش اسلامی به عنوان بدیهی ترین مظهر اسلامیت) است. و همین بسته بودن دایره ی نظارتی حاکمیت در دغدغه های شخصی حاکمیت, موجب می شود که تعدادی قابل توجه از تولیدکنندگان خوراک های رسانه ها (به طور عمده تهیه کننده, فیلمنامه نویس و کارگردان) که در کمال تاسف خود نیز از این مردم هستند و با همین جنس از مشکلاتدست به گریبانند, بدون توجه به آثار روانی بسیار زیانبار تولیداتشان, این تولیدات را یکی پس از دیگری روانه بازار و البته, صدا و سیما کنند (البته میزهای مطبوعاتی آن چنان اثر بخشی لازم را ندارند, ورنه این میزها هم کم نیستند از این خوراک های تولید شده توسط مغزهایی که به نظر می رسد, خود به مراتب روان پریش تر از مخاطبین شان هستند).

یکی از دلنگران کننده ترین قلمروها, سریال های سیماست که به طور مداوم آثاری را که نمایشگر "نومیدی, غم های عمیق, احساس گناه, احساس توطئه, کلاهبرداری و تازه ترین روش های آن, روان پریشی افراد, بی افقی و...." است را به ذهن شنونده و بیننده الغاء می کند و بیننده و شنونده هم ناخواسته در برابر بمباران این ناهنجاری ها قرار می گیرد. سال ها پیش, آشنایی در نیروی انتظامی می گفت عجیب است که همیشه, از یکی دو ساعت پس از پخش سریال ...., مراجعات زن و شوهرهای توی سر و کله ی هم زده آغاز شده و پس از یکی دو روز پایان می گیرد تا هفته بعد. به خوبی یاد دارم که در آن سال, من نیز در مورد آن سریال نوشتم. و حالا نوبت سریال روزهای تعطیل هفته ی مردم سراسر ایران یعنی سریال "ستایش" است. اجازه دهید از چند زاویه به این سریال نگاه کنیم.

1-     رعایت حجاب: این موضوع در تمامی سریال های ساخت ایران یک "باید" است و رعایت آن ردخور ندارد. در این رابطه آیا ناظران جامعه شناختی و روانشناختی سیما (که احتمالا تعداد مشاوران و مستخدمان حق الزحمه بگیر و حقوق بگیر آنها در این دستگاه عریض و طویل کم نیست) تصور نمی کنند که این نوع رعایت حجاب برای زن و دختر ایرانی که از یک سرد مزاجی تاریخی و ژنتیکی هم رنج می برد (دست کم بهانه ای که اکثر آقایان ایرانی در نارضایتی از همسر خود به عنوان دلیل شماره یک یاد می کنند) دستاویزی برای توسعه ی نیروهای دافعه ی همسرداری نیست؟ دخترانی که از کودکی در کنار دست مادر یا خانواده با این سیمای "پاک" رشد می کنند, و در دهها سریال می بینند که زنان سریال ها ی ایرانی در اتاق خواب, محجبه اند, به هنگام برخاستن از خواب, محجبه اند, پیش مادر و مادر شوهر, محجبه اند, در یک جمع زنانه, محجبه اند, و حتا در برابر همسر, پدر, برادر و همه ی محارم خود همان گونه محجبه هستند که در برابر غریبه ها, آیا تصور نمی کنند که زندگی درون چارچوب خانواده هم یعنی همین؟ و آیا این همه اصرار برای نمایش ضرورت پوشیده ماندن زن ایرانی, به تیغی دولبه تبدیل نشده که یک طرف آن سر زندگی خانوادگی را با خستگی مرد از کثرت رعایت عصمت زن می برد (بنده بانویی را سراغ دارم که به اعتراف همسرش, حتا 30 سال پس از ازدواج هم هنوز از برهنه شدن در مقابل همسرش پرهیز دارد!!), و طرف دیگرش به هرزگی کشیده شدن زنانی را که چنان فشاری را بر نمی تابند؟  در سریال ستایش این میزان رعایت حجاب و پوشیدگی به جایی رسیده که مادر در یک اتاق تنها و به هنگام خواباندن فرزند خود, محجبه است؛ همسر (آقای فردوس) بر روی تختخواب و در نیمه های شب, محجبه است؛ مادر (ستایش) پس از ماهها دوری از دخترش, به دیدار وی می رود, اما این دو زن نیز در خلوت خود, بازهم محجبه اند. و در چنین شرایطی این پرسش پدید می آید که, آیا در این دستگاه عریض و طویل "سیما" هیچ انسان با شهامتی نیست که این موضوع را به تصمیم گیرندگان تایید و ساخت و بازبینی و پخش سریال ها تفهیم کند که این شیوه ها بسیار مخرب است؟. اثر تخریبی این شیوه ها جایی انفجاری می شود که همین شبکه های سیما, برای نمایش فیلم های تلویزیونی و سینمایی غیر ایرانی (و حتا فیلم های ساخت کشور های عربی, یعنی مهد پیدایش سه آیین اصلی الاهی و پر پیروترین آنها), پس از حذف صحنه های آن چنانی, سکسی ترین هنرپیشه های زن خارجی را بدون حجاب و با انواع و اقسام لیاس های بدن نما نمایش می دهند و کسی هم معترض و متعرض آنها نیست, و اینجاست که مرد و زن ایرانی گیج می شوند که اصولا بی حجابی بد است ( که اگر بد است پس چرا نوع خارجی اش به نمایش در می آید؟) و یا اینکه زن ایرانی یک عیبی دارد که حتما باید در سریال ها و فیلم های ایرانی به صورت کاملا پوشیده درآید. آیا همین برخورد یک بام و دوهوا با فضای نمایشی زندگی زن ایرانی نیست که زن ایرانی مستقر در ایران را به استفاده از انواع لوازم آرایش معتاد کرده, به صورتی که درخواست وقت از آرایشگاههای زنانه, از متخصصان پزشکی هم سخت ترشده, ایران را به بازار رویایی تمامی سازندگان لوازم آرایشی شرق و غرب عالم تبدیل کرده و کمتر زن ایرانی (البته مشتری سیماست) که دچار عقده های روانی نباشد؟ حتما تاکید می کنم که من نگارنده به شدت با پوشیده بودن زن, به هزار و یک دلیل موافقم, و به طور قطع با این نوشته قصد تخریب "حجاب" را ندارم که نه ضد دین هستم, نه ضد عفت و عصمت زن (چه ایرانی و چه غیر ایرانی) و نه مبلغ بی بند و باری, با این حال اما این را نیز مثل تمام گناهان صغیره و کبیره ی تفسیر و تبیین شده در کتاب آسمانی, اختیاری می دانم, و پیش از آن اثرات بسیار مخرب این همه فشار برای نمایش پوشیدگی را در عمل در زندگی اجتماعی ام لمس کرده ام. سوگند می خورم که در هیچ یک از بیش از 60 کشوری که در جهان دیده ام, این همه آرایشی را که زنان ایرانی دارند, بر صورت هیچ زنی ندیده ام. آیا این خود دلیل محکمی نیست که ما ناخواسته زن ایرانی را گیج کرده ایم؟

2-     جنبه ی بسیار آزاردهنده تر دیگر سریالی مثل "ستایش", اغراق آمیز بودن داستان و به عبارتی تمامی شخصیت های آن است که موجب می شود (چندان که در چند فضا ی واقعی خانوادگی شاهدش بوده ام) به محض اتمام هر بخش از سریال, تماشاییان در مقایسه خود با هر یک از کاراکترهای داستان و یا زدن برچسب اتهام به دیگری در مقایسه ی وی با هر یک از کاراکترهای این داستان موجبات یک جنگ و دعوای خانوادگی را فراهم آورند. یک مرد معتقد به دموکراسی خانوادگی (که در فرهنگ ایرانی از وی به عنوان زن ذلیل و یا تو سری خور, تعبیر می شود) کافیست پس از اتمام یک بخش از سریال و در حسرت دیدن مردی زورگو (حشمت فردوس) و همسری بسیار حرف شنو, به زبان بیاورد که "مرد یعنی این"! بله همین کافیست تا کار به دادسرا بکشد. آن دیگری ممکن است همین تصمیم اخیر "حشمت فردوس" برای خواستگاری جهت پسرش را با جمله ی "به این می گویند پدر با فکر" بیان کند تا دوباره کار به دادسر بکشد, و الی آخر. در این سریال غیر از نقش آدمفروشی برادر "انیس" که یک کاراکتر جا افتاده و پر مصرف اجتماعیست و نقش "قربانی معتاد" که آن نیز تعجبی ندارد, در تعریف باقی کاراکترها آنقدر اغراق شده است, که برای آنکس که می فهمد, این سریال به ظاهر غم انگیز به یک تفریح بامزه تبدیل می شود. از استثنائات که بگذریم, واقعا کدامیک از کاراکترهای اصلی این داستان در جامعه ی امروزی دارای فراوانی آماری واقعی و قابل توجه هستند که ضرورت نمایش این سریال تجویز شده است؟ چون قرار نیست مطالبم طولانی شود, به این اغراق های عجیب و غریب (حتا آن صحنه های زاید بستری شدن "طاهر" در دو بیمارستان و رفتار غیر واقعی کادر پزشکی با بیمار و بستگان بیمار) نمی پردازم که مردم باهوش تر هستند و واقعیت ها را بهتر می دانند. با این حال در پس پخش هر نوبت از این سریال, کمتر خانواده ای می تواند از اثرات تخریبی فوری آن در امان بماند.

3-     تزریق غم: این بخش که موجب شده شخصا به جز یکی دو برنامه ی ورزشی, اصولا دیدن فیلم ها و سریال ها ی سیما را برای خانواده ام تحریم اعلام کنم, تصور می کنم بر اساس یک سیاست تعمدی به عنوان یکی دیگر از "باید" ها, به دست درکاران گوش به فرمان سیمایی تجویز شده است. حالا بر چه اساسی؟ نمی دانم. اما این را می دانم که بیماران و معتادان به سریال های سیمایی اکثرا دارای افسردگی روحی, غمزدگی, نا امیدی, بی افقی و بی فردایی مفرط هستند. اینکه با کدامین مصلحت, درونمایه ی تقریبا تمامی ساخته های سیمایی (حتا برخی از سریال هایی که از روی اتفاق قرار است طنز باشد, مثل همین مجموعه جدید "ساختمان پزشکان") بایستی تداعی کننده ی غم و اندوه و بی فردایی باشد, معلوم نیست, اما آنچه هویداست, تلاش برای روانپریش کردن بینندگان و هدایت خواسته یا ناخواسته آنان به سوی شبکه های ماهواره ای به مراتب مخرب تر است. آیا میان این جریانات رابطه ای وجود دارد؟

بیندیشیم.

با پوزش از طولانی شدن این مطلب, بر خلاف قولی که داده بودم

7 تیرماه 1390