بیمار؛ موجودی ارزشمند یا منبع درآمد؟

به احترام دوستی که این نامه را برای من فرستاده و من نیز به حکم وظیفه آن را برای تعدادی از دوستانم ارسال کردم؛ تصمیم گرفتم اصل نامه ی آن دوست و توضیح خود را نیز در این وبلاگ بگذارم تا شاید کم کاری دوماهه ی اخیرم برای این وبلاگ جبران شود. تصویر بالا تزیینی است و ربطی به نام بیمارستانی که ناچار بودم آن را نقطه چین کنم ندارد.

بیمار؛ موجودی ارزشمند یا منبع درآمد؟

این ایمیل را دوستی بسیار گرامی برای من فرستاده که در صداقت گفتارش شکی ندارم. حالا شاید تعدادی از شما که مرا خوب می شناسید و می دانید که تحت هیچ شرایطی در ایران به پزشک مراجعه نمی کنم, باورتان شود که چرا؟

همین دوماه قبل بود که از دوستی بسیار نزدیک که از گیرندگان  همین نامه هم هست, مدتها خبری نداشتم. پس از کلی دلواپسی سرانجام خودش تماس گرفت و تلفنی اطلاع داد که درگیریک بیماری بدخیم بوده و حالا در حال شیمی درمانی است. وقتی به دیدنش رفتم, بر اساس سالیان دراز تجربه و مشکلی که چند سال قبل به همین صورت خودم داشتم و نزدیک بود که بنده را هم به همین مسیر بفرستند, و تعدادی پرسش اطمینان پیدا کردم که مشکل وی فقط وجود یک کیست ساده در اثر عفونت ناشی از تیغ ماهی بوده, حال آنکه وی را مجبور کرده اند شیمی درمانی کند که همین پروسه هم به طور کلی سیستم ایمنی بدن وی را بسیار تضعیف می کند.

از آنجا که دیگر یافتن پزشکانی مسوول در حد دکتر قریب و نظایر وی همانند یافتن یک الماس در عمق یک اقیانوس است, فقط به شما یک توصیه دارم.:

اگر  خدای ناکرده خودتان یا یکی از بستگانتان دچار یک بیماری مشکوک شدید, به  همین سادگی تن به آزمایش های پرخرج و سپس ورود به دنیای شیمی درمانی نشوید و سعی کنید هر پیشنهادی را به سادگی نپذیرید و بر روی آن مطالعه کنید.

ارسال این ایمیل به سایر دوستانتان اندکی فرصت می خواهد, اما ممکن است به وی کمک کند.

علی


دوستان عزیز سلام
چند وقت پیش تو یکی از بهترین بیمارستان های تهران اتفاقاتی به چشم دیدم که اگه کسی برام تعریف میکرد باور نمی کردم.از اول ماجرا براتون بگم:
یک روز خواهرم با احساس گزگز تو انگشتهای پاش از خواب بیدار شدو طی دو روز این حس تا نیمه بدنش پیشروی کرد، اگه تو اینترنت در مورد این علائم مطالعه کنین، می بینین که به افرادی که این علائم در اونها دیده شده،هشدار دادند که هرچه سریعتر به بیمارستان مراجعه کنن، خواهر منم همین کارو کرد صبح به نزدیک ترین بیمارستان رفت، پزشک اورژانس بعد از معاینه و مشورت با متخصص مغز و اعصاب بیمارستان به خواهرم گفت باید بستری بشه.
یک آقای دکتر کاملا با شخصیت که اصلا خودشو مقید به جواب دادن یا بهتره بگم ارتباط برقرار کردن با بیمار نمی دونست پزشک معالج خواهرم بود،یک سری آزمایشات و نوار مغزی و... گرفته شد و شب خواهرم بدون هیچ داروی تجویزی با یک آنژیوکد تو دستش که معلوم نبود اصلا براچی به دستش وصل شده تو بیمارستان موند .لازم بگم با اینکه بیمارستان خصوصی بود، شب به همراه بیمار بالش و پتو داده نشد وهمراه بنده خدا تا صبح یخ زد. صبح فردا بعد از کلی خواهش و تمنا و اعصاب خوردی که منجر به بحث با کادر بخش مغز و اعصاب بیمارستان شد،که البته نتیجه ای نداشت و هیچ کس به ما هیچ توضیحی در مورد بیماری ویا نحوه ی درمان نداد، تصمیم گرفتیم با رضایت خودمون خواهرم مرخص کنیم.
وقتی کادر دید داره یک بیمار یا بهتره بگم یه منبع درآمد از دست میده به دکتر زنگ زد و با لحن کاملا گستاخانه وبی ادبانه به ما اطلاع داد که خواهرم مبتلا به بیماری "ام اس" هست و باید درمان "ام اس" شروع بشه، که البته به خاطر رفتار نامناسب کادر بیمارستان و البته سنگینی و غیر قابل باور بودن بیماری، خواهرم از بیمارستان مرخص کردیم وپیش دکتر سالاریان بردیم.
الان بعد از چند ماه معلوم شد که خواهرم مبتلا به "ام اس" نیست و بیماریش  مربوط به زندگی تو شهر های آلوده مثل تهران و با چند تا داروی تقویتی قابل بهبود هست.
در حالی که اگه اون روز تو بیمارستان .... درمان  "ام اس " شروع میکردن خواهرم محکوم به زندگی با آمپول های ام اس میشد که باید هر هفته تزریق بشه
لطفا به هر کسی که میشناسید اطلاع رسانی کنید تا شاید یک نفر نجات پیدا کنه

گفتگوی پزشک و پرستار

 این مطلب بخشی از سلسله مطالبی است که با عنوان "آخر کار" در ماهنامه صنایع پلاستیک منتشر می شود و شامل سرنوشت ها و داستان های مستند از زندگی آدمهایی است که بدون توجه به عاقبت کارشان هر آنچه را که می خواهند انجام می دهند. این مطلب به خاطر تایید مطلبی که پس از این می آید در این وبلاگ منتشر شده  و لینک اصلی آن اینست:

http://www.pim.ir

تصویر تزیینی است

 

گفتگوی پزشک و پرستار

سال ها پیش, شاید حدود 8 سال پیش, پس از آنکه بروز یک بیماری آزار دهنده (یک "کیست" زیرپوستی سخت و دردناک و رو به رشد) و مقاومت این نگارنده برای عدم مراجعه به پزشک, عده ای از دوستان نزدیک را که مطلع بودند, نگران کرد, سرانجام دوستی بسیار نزدیک با چند "من بمیرم زدن" یک پزشک را به من معرفی کرد که بروم و مشکلم را به او باز گویم. پزشک جراح (که از نبوغ و استعداد و صفات انسانی وی چه ها که نمی گفتند), دوست یکی از دوستان این دوست بنده بود و بنابراین با سه درجه وساطت به وی معرفی شده بودم. به ناچار و در معیت همان دوست به جناب پزشک مراجعه کردم و او هم در نخستین معاینه و بدون هیچ معطلی و طی کردن روش های جاری برای تشخیص صحیح, گفت که اگر که تا به حال هم زنده مانده ام شانس آورده ام و با این حرف دل آن دوست همراه مرا فرو ریخت. نتیجه اینکه جناب پزشک خود برای انجام یک عمل جراحی فوری با کلینیک ....(که در آن سهامدار بود) تماس گرفت و برای پس فردایش (چون یک روز را باید صرف آمادگی خودم می کردم) قرار اتاق عمل گذاشت: ساعت 7 صبح. بسیار هم سفارش کرد که جز پول خدمات کلینیک هیچ وجهی از بنده یا همراهان بنده برای عمل جراحی دریافت نشود. این یک ماجرای واقعیست, و باقی آن را از صبح همان روز پاییزی آذرماه 1382 شرح می دهم. کلمات و جملات داخل {...} از این نگارنده است.

* * * * *

برای آن که سر موقع به اتاق عمل برسم, ساعت  5 صبح از خواب برخاستم. گرسنه و تشنه, به سفارش پزشک جراح. آن دوست نازنین هم قرار بود 6 صبح جلوی منزل باشد که مرا تا پس از عمل جراحی و اطمینان از بهبودی همراهی کند. به سرعت خود را به دوش رساندم, و زیر آب گرم بودم و در حال فکر کردن به اصرارهای بیهوده ی آن دوست نازنین, که احساس کردم آب داخل زیر دوشی رنگی شده. نگاه و دقت کردم, متوجه شدم پراز خون است. محل "کیست" را لمس کردم (چون برایم قابل رویت نبود) دیدم اندکی نرم شده و کف دستم نیز پر از خون و چرک. استحمام را سر هم آوردم, با بانداژ محل "کیست" را کامل پوشاندم, خود را به تلفن رساندم و به آن دوست گرامی زنگ زدم که نیاید. گفتم که سر باز کرده و لازم نیست برویم بیمارستان. حریفش نشدم, گفت یک ربع ساعت است که جلوی در منزل ایستاده و منتظر است. و با این حساب, شرمم آمد از نرفتن.

روی تخت انتظار, هنوز هم خونریزی ادامه داشت, اما آن دوست گرامی می گفت با دکتر صحبت کرده و دکتر گفته:"به حرفش توجه نکن, خودش حالیش نیست که چه خطری تهدیدش می کنه"

ساعت نزدیک 9 صبح بود که مثل همیشه فریادم از بدقولی دکتر بلند شد و دوست همراهم توضیح داد که: "دکتر عادت داره صبح ها دستش رو روی منقل ذغال گرم کنه, تا موقع عمل خوشدست باشه. الان میاد".

ساعت نزدیک 10 خانم پرستاری که وضعیتش با یک کلینیک خصوصی کاملا در تناسب بود آمد. یک فشار خونی گرفت, یک چیزی یادداشت کرد و با خنده پرسید:"مهندس جان نمی ترسی که؟" چه باید می گفتم؟ آمپولی را وارد "انژیوکت" بسته شده روی دست چپم کرد. پلک هایم اندکی لخت شد. با صدور فرمان "ببریدش" خانم پرستار, دو مرد سبز پوش زحمتکش آمدند و برانکارد را بردند داخل اتاق عمل. منتظر پزشک بودند که بر اساس ساعت اتاق عمل, ساعت حدود 10 و 20 دقیقه آمد و با حرکت دست, فرمان بیهوشی نهایی را صادر کرد.

زمانی گذشت.

پیش از آنی که متوجه شوم هنوز زنده هستم (یعنی چشمهایم را باز کنم) احساس کردم صداهایی را می شنوم. صحبت از گرانی نوعی سرامیک بود و پرسش های بانویی (که بعدا متوجه شدم همان بانوی مهربان نخستین بوده) از پزشک با استعداد که: "اینو چیکارش کنیم؟". اندکی لای چشمهایم را باز کردم, و خدای را شکر که چشمم به همان چیزی افتاد که می خواستم: ساعت دیواری اتاق عمل که عقربه ی بزرگش نزدیک 11 بود!

گیج بودم و توان محاسبه ی زمان سپری شده را نداشتم. اما تداوم زمزمه های بالای سرم, موجب شد که شم روزنامه نگاری ام به  کار افتد و تا می توانم, نه چشم باز کنم, نه پلک بزنم, و فقط گوش بسپرم به زمزمه های پزشک و پرستار, زمزمه هایی که سه ساعت بعد بر روی تخت کلینیک مشغول یادداشت کردنشان شدم و حالا زمان تکرارش فرا رسیده است:

بانو: دکتر جون گل لقط  {لگد} نمی کنما؟ میگم اینو چیکارش کنیم؟ انقده دیر اومدی که ریکاوری هم پر شده

دکتر {با صدایی زنگدار که از سرخی و مرغوبیت ذغال های صبحگاهی حکایت داشت}: خب ولش کن تا به هوش بیاد دیگه. اون رفیقش بیرون وایساده, 4-5 تا هم تا اومدم سراغش رو از من گرفتن, حوصله ندارم برم هی توضیح بدم, بعدشم می بینی که این معمار جا... دبه در آورده, بذار یه زنگ دیگه بهش بزنم بعد ببینم این {یعنی بنده} تا کی میخواد دراز بکشه؟

{صدای تن تک تک دکمه های گوشی همراهش را می شنیدم و حتا از راهی دور صدای زنگ تلفنی را که طرف بر نمی داشت, و بالاخره برداشت}

دکتر: بابا اوس هاشم تلفن قطع شد, آخه چرا دبه کردی؟ تو خودت پریروز گفتی قیمت سرامیک انقده, حالا داری دبه می کنی؟ خب مرد حسابی میدونی اختلاف متری 52 تومن واسه هزار متر بنا چقدر میشه؟ انصافم خوب چیزیه!{چندی بعد}

دکتر: آخه قربونت برم چرا شماها فکر می کنین ما دکترا سر گنج نشستیم؟ به خدا اوضاع ماهم مثه شماس. بیمه که پولمون رو نمی ده. بیمارستان دولتی که چیزی توش نیس. مریضام {مریض ها هم} که همشون ننه من غریبم در میارن. روزی هم چن تا عمل سفارشی انجام میدیم. کلینیک هم که این حرفا سرش نمیشه, حقشو میخواد. خب آخه از کجا بیارم جواب این همه دبه رو بدم؟ {چندی بعد}

دکتر: اوس هاشم اولندش که ساختمون بساز بفروش که این حرفا رو نداره, دووومندش, به جون بچه هام همین الان بلن شو بیا اینجا خودت ببین, یه جنازه جلوم خوابیده 110 کیلو, بد مصصببو دو ساعته داشتم عملش میکردم, سفارشیه, یه ققرون هم گفتم ازش نگیرن {در همون حالت بیهوشی وجدان درد گرفته بودم. اما ترجیح دادم بازهم شنونده باشم. . چندی بعد}

دکتر: من این حرفا حالیم نیس. میخوای شب بیا مطب. به منشیم میسپرم. فقط واسه اینکه مریضا شاکی نشن بگو اورژانسیه و بیا تو.{ فکر می کنم این مکالمه حدود 10 دقیقه ای به درازا کشید, و تکرار آن همه گفتار در یک اتاق عمل برای رفع نواقص ساختمانی که دکتر در حال ساختن آن بود لزومی ندارد. پس بهتر است بنویسم که دیگر چه ها شنیدم؟. پس از اتمام تلفن دکتر و قطع شدن صدای یک شیئی فلزی که دست بانوی پرستار بود و مرتب با یک ریتم ثابت آن را بر لبه ی میزی که کنار دستش بود می کوبید و بد جوری رفته بود داخل تمام شبکه ی عصبی من, بانوی پرستار به سخن درآمد}

بانو: ماشاللا دکتر. مگه تخم مرغ به فککت بستی؟ بابا به مریضت برس

دکتر: نخیر جانم. ذغالش مرغوب بود و جنسش هم مال کرمون. یه مریض توپ برام آورده بود. حالا بابا جان به این چی کار داری؟ خب به هوش میاد بده ببرنش دیگه

بانو: بابا کی به این کار داره؟ من با خودت یه کاری داشتم. بعدشم مگه نگفتی بهش کم بیهوشی بدیم؟ پس چرا بیدار نمیشه؟ نکنه "دسه" (1) کرده؟

{صدای شلیک خنده ی طرفین و سپس}

دکتر: نه بابا خدا نکنه. اون رفیقش خارمو.... نه فکر کنم چون خیلی چاقه, یه خرده دیر به هوش میاد. حالا بگو چی کار داری؟

بانو: دکتر جون, این ملیحه خانوم رو که می شناسی؟

دکتر: دوباره یکی مدعیه که از من حامله شده؟

{صدای شلیک خنده طرفین و سپس}

بانو: توروخدا یه دقه لوده بازی رو بذار کنار بزار حرفمو بزنم. الان این رفیقت به هوش میاد, یه ساعت مارو مطل {معطل} می کنه, تو هم میذاری میری ها!

دکتر: نگران نباش. سوزن دستمه. دوباره میخوابونمش. حالا مقصودت همین خانومس که بهش میگین خدای ت کشیدنه؟ {زمین شوی هایی که به علت تشابه ساختاری به  حرف T انگلیسی به ت معروف شده اند}

بانو: آره دیگه. مگه توی این کلینیک چندتا ملیحه خانوم داریم؟

دکتر: خب بعدش؟

بانو: هیچی این بیچاره بنده خدا, دخترش یه کلیه اش رو از دست داده و دکترا گفتن یه کلیه ی دیگش هم داره از کار می افته, حالا..

دکتر: خب به من چه؟ . اصلا به شما چه؟ خدا خواسته بنده اش رو اینطوری درست کنه دیگه

بانو: دکتر جون, اون همکارمونه. زن بدبخت و زحمت کشیه. شوهرش هم که خودتون شنیدین که رفت زیر ماشین یه بچه سوسول بالای شهری که هم گواهی نداشت هم بیمه, بعدش هم پروندش رو کلی پیچوندن و دست آخر دوزار هم بهش ندادن. خب گناه داره دیگه. اگه ما کمکش نکنیم, پس اون بیچاره از کی کمک بگیره؟

دکتر: اولندش که اولش بهت گفتم, خدا دلش اینطوری خواسته, ندیدی تا ظهر یا غروب میشه هرچی رو که دستشه ول میکنه میره سر نماز؟ خب اون که خیلی از ما ها با خدا رفیق تره, یقه ی خدارو بگیره ازش کمک بخواد. کلیه بخواد. شوهر بخواد. پول بخواد......., دووومندش, ما که اینجا بنیاد خیریه باز نکردیم, گنج هم که پیدا نمی کنیم؟ نمی بینی؟ همین جنازه ی توپول, گفتم پول جراحیش رو هم نده. خب تازه سهم بیمارستانم باید خودم بدم. مگه چقدر در می آرم که بخوام کارای خیرهم بکنم؟

{اگر بخواهم تمام دیالوگ های آن روز و پس از آن روز را وانویسی کنم, خیلی طولانی خواهد شد. پس اجازه دهید باقی موضوع را داستانی بنویسم}

آن روز, در حالیکه از چندین بار تکرار رایگان بودن عمل خودم و منت های جراحی که واقعیت درونیش را اندکی بعد شناختم, رنج می کشیدم و دم بر نمی آوردم تا شم روزنامه نگاریم ارضاع بشود, شاهد التماس های بانوی پرستاری بودم که ظاهرا پس از مهاجرت اجباری زن و فرزندان دکتر از ایران, فریب او را خورده و مجبور به دوستی با او شده بود. او زنی مهربان بود که به دوستی و مهربانی با دکتر تظاهر می کرد, تا خودش هم حق از دست رفته اش را از دکتر بگیرد و در حالیکه در این نیز ناکام مانده بود, در آن لحظات در فکر تامین مخارج مالی خرید کلیه و یافتن جراحی رایگان و خلاصه, عمل جراحی "معصومه" دخترک 13 ساله ی ملیحه خانم, مستخدم آن کلینیک بود و دست آخر نه فقط موفق نشد, بلکه خودش هم تهددید شد که اگر یک بار دیگر در رابطه با این امور از او "گدایی" بکند, رابطه اش را با وی قطع خواهد کرد.

من, پس از نزدیک به نیم ساعت شنیدن این مکالمات, از شدت رنجی که این حرفها برایم ایجاد کرده بود, به هوش آمدم (یعنی نشان دادم که به هوش آمده ام). مرا به بخش منتقل کردند و دکتر پس از یک رفت و برگشت به منزلش! نزدیک عصر به دیدنم آمد, زیرا از ساعت 1 بعدازظهر بی تابی می کردم برای ترخیص. آن دوست نازنین هم همراهش بود. دکتر محل عمل را نگاهی کرد و گفت که نمونه را برای آزمایش فرستاده. چند فرمان پزشکی هم صادر کرد و از جمله اینکه در داخل محل عمل یک "درین – drain" (2) خیلی بلند گذاشته و لازم است روزی 10 سانت آن بیرون کشیده و بریده شود ووو. اما مهمترین حرفی که زد این بود که:

"مهندس, به خاطر گل روی این آقا امیر گل, دیدم وقت دارم, تو هم که بیهوشی, نزدیک 70-80 تا زیگیل های پشت سرت رو هم سوزوندم. یادت باشه که اینرو هم از من داری"

آن روز اصرارهای من برای پرداخت حق عمل دکتر به جایی نرسید و دو روزبعد هم, با مرارت بیرون کشیدن "درین" و باقی دستورات دکتر گذشت تا آنکه روز چهارم تصمیم گرفتم, همه را بیرون بکشم و خودم را از شر بازی این دکتر خلاص کنم. محاسبات من نشان می داد که با توجه به زمان های لازم برای بیهوشی و "ریکاوری" یا همان از بیهوشی بیرون آمدن, و تعداد "زگیل" های سوزانده شده, اصولا تشخیص یا "احساس" خودم درست تر بوده و این پزشک عزیز صرفا با قرار دادن یک "درین" در "کیستی" که خودش سر باز کرده بود (3)  و بدون حوصله برای بیرون آوردن اصل ضایعه (یعنی پوسته ی کیست که می توانست بعدا و مجددا پر شود), خودش را مشغول "زگیل" سوزاندنی کرده بود که از آن هم هدفی داشت. مهمترین موضوع برای خودم این بود که این اتفاق را لطفی از سوی خداوند می دانستم, برای فرستادن من به دنبال کار "معصومه".

و اما, من هرگز آن ماجرای اتاق عمل و آن همه حرف هایی را که شنیده بودم هیچکدام را به امیر نگفتم.او با حسن نیت برای سلامت من نگران بود و نمی دانست که ندانسته مرا به چه زالویی معرفی کرده؟ زالویی که تشخیص بعدی اش "شیمی درمانی" بنده بود, آن هم در کلینیکی دیگر که خودش در آن نیز سهامدار بود. حرفش را اصلا جدی نگرفتم, زیرا پیش از اعلام محرمانه ی ضرورت "شیمی درمانی" بنده به امیر, به او یاد آور شده بود که:

"امیر جان, من به خاطر خودت و دکتر ت ..., برای عمل تومور مهندس چیزی نخواستم خودت هم میدونی, ولی اون سوزوندن زیگیلاش خیلی وقت ما و اتاق عمل و دکتر بیهوشی رو گرفت, اینه که به مهندس بگو که برای اون کار که اگه هرجا میرفت کمتر از 3 تومن ازش نمی گرفتن, هرچی دوست داره بریزه به حساب من! ولی خداوکیلی کمتر از دو تومن نباشه, وضعشم که شنیدم ماشاللا توپه و مثه ماها, مشکل مالی هم نداره!"

به خاطر امیر, 2 میلیون تومان تهیه کردم (یعنی پولی که در آن زمان ممکن بود گرانترین جراحان تهران برای یک عمل جراحی سخت در یک بیمارستان خصوصی سطح بالا دریافت کنند), و در آخرین شبی که امیر ایران بود به همراه وی, به مطبش رفتم. مطبی که کثافت از سر و رویش می بارید و معلوم بود خساست آنقدر در او ریشه دار است که حتا برای محل کارش هم هزینه نمی کند. در واقع از همان زمانی که از بیهوشی بیرون آمدم و شنیدن آن گفتگوها, او را هم در فهرستی که از افراد مبتلا به "سرطان اسکناس" داشتم, قرار دادم. حرفها و تاکیدهایش برای ضرورت شیمی درمانی را شنیدم. پول را تقدیم منشی اش کردم و دیگر او را ندیدم. امیر هم که عازم کانادا بود, هرگز متوجه نشد که من به دنبال دستورات دکتر نرفته ام. او فقط گاهی از طریق ایمیل احوالی می پرسید و آرزوی سلامتی می کرد.

مدت ها گذشت و هرگاه این "کیست" سر باز می کرد, به یاد آن پزشکی می افتادم که به طور قطع قسم نامه ی بقراط را در همان روز نخست فراموش کرده و وارد تجارت پزشکی شده بود. آنچه آزارم می داد, این بود که به طور قطع نه من نخستین بیمار او بوده ام و نه آخرین آنها. بر اساس باورهای من, او که برای بیمار سفارشی اش از لغت "جنازه" استفاده می کرد و نشان می داد که جز برای پول, هیچ چیزی دیگر در جهان برایش ارزشی ندارد, واقعا چه سرنوشتی می توانست داشته باشد؟

* * * * *

اواخر سال 88 بود که در یکی از ایمیل های امیر خواندم که:"احمد جان, راستی یادم رفت بنویسم که دکتر...دو سه ماه قبل در یک نیمه شبی در ویلای خودش در یکی از روستاهای تنکابن توسط چند روستایی به طرز فجیعی با ضربات داس تکه تکه شده. امیدوارم ناراحت نشی ولی لازم بود بدونی که اگه خدای نکرده ضرورت پیدا کرد یه دکتر دیگه پیدا کنی....."

در آن نیمه شب سرد اسفند ماه, با خواندن این فراز از نامه ی امیر, و در کمال تاسف برای بیرحمی ناگهانی و گذرایی که بر وجودم چنگ انداخت و اطلاع از این خبر, لبخندی بر لبم نشاند, نگاهم به ستاره ای دوخته شد, فقط سکوت کردم و فکرم متوجه "معصومه" ای شد که حالا در کمال سلامتی و در سن 19 سالگی, لابد دانشگاهی هم شده است. معصومه ای که به کمک چند فرد خیرخواه نجات پیدا کرد و سلامتی اش را برای همیشه بازیافت. و یک بار دیگر باور کردم, که همه ی اجزای این واقعه (حتا آن پزشک زالو صفت) واسطه هایی بودیم برای نجات جان "معصومه". لطفی که خداوند به مادر معصومه, به خود معصومه, به من و به آن افراد خیر داشت. همان لطفی که خداوند از انسان های ناباور و/یا مبتلا به "سرطان اسکناس" دریغ می کند.

 پا نوشت:

1- "دسه" اصطلاحی است میان پزشکان به معنی (ظاهرا) مرگ ناگهانی بیمار. در یادداشت هایم همین را نوشته بودم و همین را نیز می دانستم. پس از نوشتن این مطلب از چند پزشک آشنا پرسیدم, کسی نمی دانست مخفف چیست؟ تصور می کنم, بایستی مخفف Direct Syncope یعنی سنکوپ مستقیم باشد. اما زیاد هم مطمئن نیستم. باید بیشتر تحقیق کنم.

2- "درین", یک نوار بسیار جاذب پارچه ای یا الیاف پلیمری است که در داخل محل هایی که امکان ترشحات پس از عمل وجود دارد قرار می دهند تا ترشحات را جذب و به خارج هدایت کند.

3- کما اینکه دو سه سال پس از این ماجرا, مجددا همان حادثه در همان موضع رخ داد و هنوز هم رخ می دهد. البته دیگر بدون مراجعه ی این نگارنده به هر پزشکی.

جای قلب آنجا نیست


جای قلب آنجا نیست

سلام.

مجبور شدم بازهم بنویسم, زیرا به رغم بیماری و تمامی سایر گرفتاری ها, در کشوری که عده ای می توانند در آن 100 میلیارد و 500 میلیارد و 3000 هزار میلیارد نوش جان کنند و آب از آب تکان نخورد و بعد هم به سکوت دعوت شوند, و در کنار آن, عده ای هم (دور از جان شما خواننده ی این مطلب) بایستی از صبح تا شب جان بکنند تا لقمه ای حلال بر سر سفره ی خانواده ببرند, و بنابراین زمان و انگیزه ای را برای اینان باقی نمی گذارد تا بازهم بنویسند و اظهار نظر کنند, بازهم دلم نیامد در رابطه با آخرین پرده از نمایش یا سریال "ستایش" که شب گذشته 29 مهرماه از شبکه سوم سیما پخش شد (و ظاهرا پرده ی منهای آخر این سریال بود) به چند نکته ی دیگر(1) اشاره نکنم. اصلا هم تعجب نکنید, بله, بنده به جای تعقیب زندگی آقای "عدنان" سوپر میلیارد ترکیه ای که در دام دسیسه های چندین و چند زن گرفتار شده و تمامی سریال های مشابه که پخش آنها بقیه ی کارهایی را که مردان و زنان رفاه زده ی ایرانی بلد نیستند به آنان آموزش می دهد, هنوز هم برخی از سریال های وطنی را تعقیب می کنم, که یکی از آنها همین سریال "ستایش" است. این سریال را تعقیب می کنم, زیرا سالهاست در پی تعقیب زندگی کسانی هستم که دچار یک بیماری وحشتناک هستند که بنده عنوان "سرطان اسکناس" را به آن داده ام, و می خواهم بدانم که سلیقه ی تامین بودجه ی "سیما" یی که دایما در حال ظاهر نمایی در رابطه با "معنویات" است, برای تهیه و پخش این نوع سریال های عذاب آوردن روانی, و در همین سریال, برای پایان کار این آقای "حشمت فردوس", یعنی مظهر واقعی کسانی که می خواهند همه چیز و همه کس را با "پول" بخرند (که تعدادشان هم در ایران, قارچ گونه در حال رشد است), چیست؟ فارغ از بند پایانی همین نوشتار, اصولا چند هفته است که با توجه به "آب بستن" های تهیه کننده به این سریال و تلاش برای به سرهم آوردن آن (متاسفانه بازهم با اتکای به باورهای مذهبی مردم), احساس می کنم که تهیه کننده و کارگردان محترم, آن چنان در این قسمت های پایانی برای اتمام و تحویل آن شتابزده شده اند که ساده ترین "گاف" های آنان برای این نگارنده هم که هیچ تخصصی در فیلم و سینما ندارد, کاملا مشهود است. این نظرات را در فرازهای زیر خلاصه کرده ام:

1-     فرمانده ی پاسگاهی در روستایی در شمال غرب تهران (اکبر آباد طالقان, به روایت فیلمنامه نویس) آن چنان پر مشغله است, که ناچار است, سه شیفت کار کند. یک چنین روندی, نه فقط در هیچ یک از روستاهای ایران, بلکه حتا در کلانشهرهایی بزرگ مثل تهران هم معمول نیست. این نوع نمایش از مشغله ی نیروی انتظامی (آن هم در یک روستای وابسته به یک شهر کوچک) معنایی ندارد, جز نمایش بالا بودن میزان جرم در این سرزمین. اما آیا این نمایش , آن هم برای مردمی صلح طلب و آرام و بی سرو صدا مثل مردم طالقان و توابع آن, واقعیت دارد؟ حتما پاسخ منفی است.

2-     زنی را با دو فرزند دستگیر می کنند, و بعد نمایش می دهند که فرمانده ی پاسگاه آنقدر وظیفه شناس است که فقط به خاطر مشکوک شدن به زن مورد اشاره (حتا پس از دیدن مدارک وی – ولو اینکه مدارک جعلی هم باشد), وی را به همراه دو فرزندش در بازداشت نگه می دارد, و به حرف (و جایگاه) یکی از دو بزرگتر (خان) روستا هم توجهی ندارد. آیا هدف, نمایش وظیفه شناسی ماموران نیروی انتظامی است؟ یا نعل وارونه زدن؟ آیا هیچ افسر نگهبانی می تواند در یک روستای کوچک, کسی را که با ارایه ی مدارک, نامی دیگر دارد, آن هم با دو فرزند خردسال, به خاطر دریافت نامه ای از شهر, در بازداشت نگه دارد؟ و آیا اگر این مامور وظیفه شناس به "خان بهادر" می گفت که مثلا این خانمی که میهمان شماست جایی نرود چون مشکوک است, "خان بهادر" وی را فراری می داد؟

3-     افسر نگهبان به خاطر نمایش ارادت و احترام خود به "خان بهادر" – یعنی همان "خان"ی که در سکانس قبلی به وی هشدار داده بود که دوران خان و خان بازی اش تمام شده- به وی اطمینان می دهد که زن بازداشتی میهمان آنهاست. بعد هم یک سرباز وظیفه تایید می کند که فرمانده, اتاقش را به وی (ستایش- قهرمان سراسر ستم دیده ی داستان) داده است. سپس اتاقی که بر روی آن عنوان "نمازخانه" نوشته شده به عنوان بازداشتگاه زن نمایش داده می شود و عجبا که این اتاقی (نمازخانه) ای است که برخلاف رسم مالوف در ایران, نه تصویری بر دیوارهای آن است, نه دعایی و نه اثری از نمایش محل "قبله", بلکه آنچه بیشتر در آن نمایان می شود, یک تختخواب یک نفره است. معنی این چیست؟ آیا جز اینکه آقای فرمانده پاسگاه, نمازخانه را به اتاق خواب خود تبدیل کرده و حالا زن بازداشتی را به همراه دو فرزند خردسال در آن جای داده است؟ آیا به واقع در سراسر این خاک چنین صحنه ای قابل اتفاق است؟

4-     در حالیکه نمایشی از یک افسر بسیار بسیار وظیفه شناس موجب می شود که فرمانده به "پدر بزرگ" فرد بازداشتی (یا قوم و خویش- به روایت فیلمنامه) اجازه ی دیدن وی را ندهد, اما چند ساعت بعد, عروس همان "خان بهادر" اجازه پیدا می کند که با یک سینی غذا (آن هم در آن هاگیر واگیر, با یک پارچ مملو از دوغ محلی) به دیدار زن بازداشتی بیاید. بازهم عجبا که این افسر وظیفه شناس اصلا فکر نکرده که ممکن است کسی بخواهد فرد بازداشتی را مثلا مسموم کند. خب اگر "خان بهادر" اینقدر مورد اعتماد بوده که یا می بایست به وی اجازه ی دیدار با فرد بازداشتی داده می شده که پیرمرد در آن سرما در فضای بیرون نایستد و آبرویش حفظ شود, و یا می گفتند که "خان" این میهمان شما مشکوک است, ببریدش خانه, اما فردا صبح بیاوردیش پاسگاه.

5-     در زمان روایت فیلمنامه اصولا آن مدل جیپی که زیر پای فرمانده پاسگاه بود, در خود تهران هم وجود نداشت, حالا "ده اکبر آباد طالقان" چقدر مهم یا جرم خیز بوده که سرضرب یکی از آخرین مدل های جیپ های نظامی را به آن اختصاص داده اند, خداوند آگاه است و تهیه کننده و کارگردان و مسوولین تصویب بودجه ی شبکه ی سوم!!!؟؟؟

6-     نیز, دزد گیر اتومبیل بنز قدیمی آقای "حشمت فردوس" که فرزندش با آن به پاسگاه می رود, اصولا از نسل دزدگیرهای رایج در دهه ی 80 به بعد است, نه زمان روایت فیلم و بازهم عجبا که وقتی فرزند خشمگین این فرد پولدار میدانی با اتومبیلش وارد پاسگاه می شود, بازهم در آن تاریکی شب و در داخل پاسگاه, دزدگیر را فعال می کند. آیا مردم خوب و صلح طلب و کم جرم و کم مساله ی "طالقان و توابع" آنقدر کارشان خراب است, که در حضور ماموران پاسگاه هم بایستی دزدگیر اتومبیل "آقا" فعال شود؟ و یا واقعا تهیه کننده و کارگردان نظر دیگری داشته و می خواسته اند به سبک ناراضیان آمریکای لاتینی, تامین آتیه کنند؟

7-     و سرانجام اینکه, با آن همه بگیر و ببند, "حجابی", و رعایت آن توسط شخص "ستایش" در سراسر سریال (تا حد رعایت پوشش کامل اسلامی و استفاده از چادر در تمام سکانس ها و حتا در برابر محارم و فرزندان خویش), با ورود فرزند آقای "حشمت فردوس", همه ی ضوابط رعایت حقوق بانوان, و رعایت ضرورت اطلاع قبلی به زنی که به تنهایی در "بازداشت" است, و ذکر یک "یا الله" یا هشداری در هر حد و با هر کلامی, برای ورود به اتاق یک بانوی تنها (که یکی از دیرینه ترین رسوم ایرانیان مسلمان بوده و ربطی هم به هیچ یک از ادوار تاریخ معاصر نداشته و ندارد), ناگهان سه چهارتا مرد گردن کلفت در اتاق وی (اتاق فرمانده, نماز خانه, بازداشتگاه) را باز کرده و وارد می شوند, تا فرزند این میدانی بسیار پولدار وی را شناسایی کند. حالا به ظرایف حقوقی این فرایند هم کاری نداریم.

8-     آنچه تا اینجا نوشته ام, البته مساله ی بنده نیست. فقط قصدم اینست که گوشه ای از این همه دورویی ها را رونمایی کنم. مساله ی اساسی بنده با این بخش از سریال, صحنه ی حمله ی قلبی آقای "حشمت فردوس" است. برای برداشت این صحنه, یا کارگردان از مشورت یک پزشک متخصص استفاده نکرده و یا پزشک مشاور آقای کارگردان از نوع همان همکاران "بهشت زهرا" بوده است. زیرا با همه ی بی تخصصی بنده در امور پزشکی, این را می دانم که آن صحنه ی "لکه" رفتن قهرمان پولدار داستان ستایش در جلوی در اتاق آقای وکیل, حالتی است که در حملات مغزی پیش می آید, نه حملات قلبی. از آن بدتر, صحنه ی تشخیص وضعیت بیمار در بیمارستان است, و آقای پزشکی که البته در این مملکت نمونه های مشابه زیاد دارند. اینکه آقای پزشک با کدام ابزار تشخیص می دهد که وضع بیمار آن چنان خراب است که تا دم در بیمارستان هم نمی رسد, یک موضوع است, چون در بالای سر بیمار فقط یک مانیتور سیاه و سفید وجود داشت که فقط تعداد ضربان قلب را به صورت مجازی نشان می داد, و اینکه آقای کارگردان به هنرمند بسیار پرسابقه اش نیاموخته بود که پدرجان جای قلب و درد قلب آنجا نبود که "حشمت فردوس" مرتبا نشان می داد, موضوعی دیگر. حالا چرا به این موضوع گیر داده ام؟ برای آنکه می دانم, با این نمایش از فردا تا مدتی فقط بخش اورژانس و قلب بیمارستان ها شلوغ شده و عده ای هم در اثر این شلوغی ها جان به جان آفرین تسلیم می کنند. این موضوع یکی از اشتباهات رایج در جامعه ی ماست, که بسیاری از مردم (مثل کارگردان همین سریال) وقتی در سمت چپ و بالای سینه ی خود احساس درد می کنند, با ترس از حمله ی قلبی, دچار استرس های شدید شده و چه بسا پس آنگاه که واقعا دچار حمله ی قلبی واقعی می شوند.


9-     در وضعیتی که آقای پزشک از "حشمت فردوس" توصیف فرمودند, معمولا بیمار دچار عرق ریزی شدید و دردی پرفشار درست در مرکز سینه (محل تقاطع دنده های سمت چپ و راست) و دردهایی پر فشار تر در فک, زیر گلو, شانه ی چپ و یک درد شعاعی در دست چپ است. آقای "حشمت فردوس" هیچ یک از این علایم را نداشت و "داریوش ارجمند" هم آنقدر هنرمند بود و هست که بتواند نقش یک بیمار دچار حمله ی قلبی شدید را بازی کند.

 

آقای تهیه کننده و آقای کارگردان محترم سریال "ستایش", ای کاش می دانستید که, جای قلب آنجا نیست, و مدیر محترم شبکه ی 3, آیا می دانستید که پیش و پس از پخش یک چنین سریالی (اگر قرار است تاثیر مورد نظر شما را بر ذهن بیننده بگذارد), زمانی مناسب برای پخش تبلیغات مشوق ثروتمند شدن, و تبلیغ پوشک های گرانقیمت برای نوزادان پولدار و آگهی های آن چنانی نیست. می دانم که سریال "ستایش" برای شبکه سوم (و لابد) تهیه کننده و باقی عوامل مهم تولید و پخش پولساز بوده, اما بد نیست که شما هم به خاطر میلیون ها انسان زیر خط فقر که مشتری های اصلی سریال های "سیما" یی هستند, اندکی هم به فکر آن چیزی هایی باشید که با پخش این سریال ها به آن تظاهر می کنید.

30 مهرماه 90

 

1- در مورد ستایش پیش از این هم نوشته ام, لطفا به نوشته های پیشین مراجعه فرمایید.

عزیز من بیا متفاوت باشیم

 

 

 نامه بسیار زیبای نادر ابراهیمی به همسرش

این مطلب را كه بخشی از یكی از نامه‌های نادر ابراهیمی به همسرش است؛ دوستی كه به ما لطف زیادی دارد برایمان فرستاده و توصیه كرده كه همه زوج‌ها این نامه را چندین بار
و نه به‌تنهایی كه با هم و در
كنار یكدیگر‌ بخوانند.
برای دوست عزیزمان آرزوی خوشبختی و همراهی همیشگی می‌كنیم
و این نامه را به همه زوج‌های ایرانی تقدیم می‌كنیم.


(نادر ابراهیمی تولد:۱۴ فروردین ۱۳۱۵ در تهران -  درگذشت۱۶ خرداد ۱۳۸۷ ، تهران، داستان‌نویس معاصر ایرانی است. او علاوه بر نوشتن رمان و داستان کوتاه، در زمینه‌های فیلم‌سازی، ترانه‌سرایی، ترجمه، و روزنامه‌نگاری نیز فعالیت کرده‌است)


همسفر
!
در این راه طولانی كه ما بی‌خبریم

و چون باد
می‌گذرد
بگذار خرده اختلاف‌هایمان با هم باقی بماند

خواهش می‌كنم! مخواه كه
یكی شویم، مطلقا
مخواه كه هر چه تو دوست داری، من همان را، به همان شدت دوست
داشته باشم
و هر چه من دوست دارم، به همان گونه مورد دوست داشتن تو نیز
باشد
مخواه كه هر دو یك آواز را بپسندیم

یك ساز را، یك كتاب را، یك طعم را،
یك رنگ را
و یك شیوه نگاه كردن را

مخواه كه انتخابمان یكی باشد، سلیقه‌مان
یكی و رویاهامان یكی.
هم‌سفر بودن و هم‌هدف بودن، ابدا به معنی شبیه بودن و شبیه
شدن نیست.
و شبیه شدن دال بر كمال نیست، بلكه دلیل توقف است


عزیز من
!
دو نفر كه عاشق‌اند و عشق آنها را به وحدتی عاطفی
رسانده است، واجب نیست
كه هر دو صدای كبك، درخت نارون، حجاب برفی قله علم كوه،
رنگ سرخ و بشقاب
سفالی را دوست داشته باشند
.
اگر چنین حالتی پیش بیاید، باید
گفت كه یا عاشق زائد است یا معشوق و یكی كافی است.
عشق، از خودخواهی‌ها و
خودپرستی‌ها گذشتن است اما، این سخن به معنای
تبدیل شدن به دیگری نیست
.
من
از عشق زمینی حرف می‌زنم كه ارزش آن در «حضور» است نه در محو و نابود
شدن یكی در
دیگری.

عزیز من
!
اگر زاویه دیدمان نسبت به
چیزی یكی نیست، بگذار یكی نباشد .
بگذار در عین وحدت, مستقل باشیم
.
بخواه كه
در عین یكی بودن، یكی نباشیم..
بخواه كه همدیگر را كامل كنیم نه ناپدید
.
بگذار صبورانه و مهرمندانه درباب هر چیز كه مورد اختلاف ماست، بحث
كنیم
،اما نخواهیم كه بحث، ما را به نقطه مطلقا واحدی برساند
.
بحث، باید ما
را به ادراك متقابل برساند نه فنای متقابل .
اینجا سخن از رابطه عارف با خدای
عارف در میان نیست .
سخن از ذره ذره واقعیت‌ها و حقیقت‌های عینی و جاری زندگی
است.
بیا بحث كنیم
.
بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم
.
بیا كلنجار برویم
.
اما سرانجام نخواهیم كه غلبه كنیم
.
بیا حتی اختلاف‌های اساسی و اصولی
زندگی‌مان را، در بسیاری زمینه‌ها، تا
آنجا كه حس می‌كنیم دوگانگی، شور و حال و
زندگی می‌بخشد نه پژمردگی و
افسردگی و مرگ، حفظ كنیم
.
من و تو حق داریم در
برابر هم قدعلم كنیم و حق داریم بسیاری از نظرات و
عقاید هم را
نپذیریم.
بی‌آن‌كه قصد تحقیر هم را داشته باشیم
.
عزیز من! بیا متفاوت
باشیم.