یک سال خاطرات من و ایرانسل

 

یک سال خاطرات من و ایرانسل

نامه ای از تیمارستان به دارالمجانین

یک سال پیش در چنین روزهایی بود که چون قرار بود دو سه هفته ی دبگرش نوه دار شوم, فکر کردم بهتر است یک خط اینترنت پر سرعت برای آنها بگیرم تا بتوانیم از طریق برنامه های ویدیویی اینترنتی شب و روز این هدیه ی خداوند را ببینیم. آن روزها همه جوگیر تبلیغات "وایمکس" بودند. با این حال از فرزندم خواستم که تقاضای یک خط پر سرعت معمولی کنند, هزینه اش با من. نتوانستند, چون صاحبخانه رضایت نداد. بعد گفتم بروم همان "وایمکس" را بگیرم. زنگ زدیم. فروشنده ای را که به منطقه می خورد, معرفی کردند. کارهای پرداخت پول و کاغذ بازی انجام شد و قرار شد فروشنده برود برای نصب. فرزندم زنگ زد که فروشنده 35 هزار تومن دیگر می خواهد. به ایرانسل زنگ زدم. اسم و آدرس فروشنده را گرفتند و گفتند بیخود چنین پولی خواسته است.

قوطی زرد رنگ را (که حالا بعضی موقع ها رایگان می دهند و بنده کلی پولش را داده بودم) تحویل گرفتیم, اما مشخص شد که فروشنده به خاطر همان تلفن بنده که فقط برای کسب اطلاع بود, قهر کرده بوده است.

سه هفته ی بعد نوه ی بنده به دنیا آمد, اما هنوز "وایمکس" نصب نشده بود. به ایرانسل زنگ زدم, پس از خوردن یک آرامبخش چون هر بار که زنگ می زدم باید یک چیزی نزدیک ۵-۶ دقیقه یک سری نوارهای ضبط شده و سپس ۱۰-۱۵ دقیقه آهنگ های انتظار پشت خط را تحمل می کردم. پس از وصل شدن اپراتور, یک سری بازجویی شدم و هر اطلاعاتی که بود دادم. آن آقا یک چیزهایی گفت و آخرش گفت که باید شارژ کنید. 20 هزار تومان شارژ کردم, اما "وایمکس" وصل نشد و من هم کم کم موضوع را فراموش کردم.

نوه ام سه ماهه شد و شیرینی اش را بیشتر احساس کردیم. قرار شد که دوباره "وایمکس" را وصل کنیم. فروشده هنوز قهر بود و بنده ناراحت از اینکه چرا دوباره جوگیر حس مسوولیت اجتماعی شده و بی جهت موچب قهر یک فروشنده ی ایرانسل با خود شده ام. یک آرامبخش خوردم و به ایرنسل زنگ زدم, پس از عبور از آن مراحل این بار توسط یک خانمی بازجویی کامل شدم. آن خانم که صدای دکمه های کامپیوترش هم به گوش می رسید, پس از آن که یک چیزهایی را تایپ کرد اعلام نمود که اعتبارتان تمام شده. سوگند خوردم که اصلا ما تا به حال از این وایمکس استفاده نکرده ایم. فرمودند:"اینهایش دیگر به من مربوط نیست باید شارژش کنید". دوباره 20 هزار تومان شارژش کردم. اما بازهم وایمکس وصل نشد و ما هم فراموشش کردیم.

نوه ام 6 ماهه شد. نزدیک نوروز بود و من که بیماری الکترونیک دارم دوباره جو گیر برنامه های جدید برادران ایرانسلی در رابطه با "شماره های طلایی" شدم. فکر کردم شماره های مورد نظرم به زودی از بین می رود. حال آنکه شماره های مورد نظر من آنقدر درب و داغان بود که امکان نداشت هیچ احدی به آنها توجه کند. تعدادی شماره طلایی سفارش دادم. یکی دو هفته بعد چندتایش رسید و چند تایش نرسید. یک شب به یاد شماره های طلایی ام افتادم. یک آرامبخش خوردم و به ایرانسل زندگ زدم. دوباره همان مراحل و همان بازجویی ها. با این حال نفهمیدم شماره های طلایی ام چه شد. حیف. نزدیک نورزو دوباره به یاد وایمکس افتادم و استفاده از فناوری IT برای اینکه از طریق اینترنت دور یک سفره هفت سین باشیم. دوباره همان مراحل تماس, وبازجویی و شارژ و... اما بازهم وایمکس وصل نشد. نوروز گذشت و بنده, هم دیگر وایمکس را فراموش کردم, هم شماره های طلایی سفارش داده شده و دریافت نشده را. با این حال پس از آغاز سال جدید, یکی از همان شماره ها را استفا ه کردم که ببینم اصولا کار می کند یا نه.

امروز 5 شنبه 23 تیرماه است. صبح اول وقت یادم افتاد که امروز حدودا یک سال از آن روز وایمکسی می گذرد. نوه ام از مرز 11 ماهگی هم عبور کرده. هنوز وایمکسی که برای دیدنش خریده بودم وصل نشده. هنوز فروشنده با ما قهر است و هنوز بقیه ی شماره های طلایی ام تحویل نشده است. از روی لجاجت, یک گوشی دوسیم کارته ی ایرانی را که هردو سیم کارت های ایرانسل را دارد, برداشتم که زنگ بزنم. دیدم کار نمی کند. فکر کردم شارژ ندارد. از طریق اینترنت بانک پاسارگاد یک کارت شارژ 10 هزار تومانی خریدم و مراحل را طی کردم. پس از آنکه معلوم شد نزدیک 12 هزار تومان شارژ دارم, دوباره زنگ زدم. پیغام آمد که شماره شما مسدود است. حالا چرا؟ نمی دانم. چون نه مزاحم کسی شده بودم نه چیز دیگری.

یک آرامبخش خوردم و با شماره 700 تماس گرفتم. این بار دو- سه دقیقه پیام اجباری فارسی و انگلیسی را شنیدم و متوجه شدم که هنوز زبان انگلیسی ام بد نیست. یک خواهر اپراتوری آمد روی خط و این بار بازجویی در کار نبود, اما هنوز چند کلامی صحبت نکرده بودیم که ناچار شدم بگویم:"دخترم چرا اینقدر با عجله صحبت می کنید؟" و آن خواهر اپراتور با عصبانیت گفت که نه با عجله صحبت می کند و نه عصبانی است, اما متوجه شده که بنده به علت مرور زمان و کهولت سن و عدم دسترسی به مدارک ایرانسل, شماره ی تلفن کارتی را که مسدود شده و بنده هم 10 هزار تومان شارژش کرده ام ندارم و لازم است راهنمایی ام کند. آن خواهر اپراتور این کار را انجام داد و راهنمایی ام کرد که باید یک گوشی دیگر ی داشته باشم که آن گوشی هم یک کارت ایرانسل داشته باشد, بعد از این گوشی که کارتش مسدود است به آن یکی که کار می کند, یک کدی را بزنم که اولش ستاره 150 ستاره 3 ستاره.... بود. این کار را انجام دادم. اما اتفاقی نیفتاد. فکر کردم که آن کارت دومی شاید شارژ نداشته باشد. دوباره از طریق اینترنت بانک پاسارگاد یک کارت شارژ 10 هزار تومانی خریدم و آن یکی را شارژ کردم. اما هرچی از این به آن و از آن به این زنگ زدم و کد فرستادم, نشد که نشد.

مجددا یک آرامبخش دیگر و تلفنی دیگر به 700 و آخرین بار خواهر اپراتوری که خیلی باهوش بود راهنمایی ام کرد که برای اینکه به حقم برسم از باب زنده کردن یک سیم کارت 5 هزار تومانی که حدود 12 هزارتومان شارژ دارد, بایستی بروم و مدارک اثبات مالکیت این سیم کارت را بدهم به قوه ی قضاییه و از آنجا یک نامه ای بگیرم برای ایرانسل تا از آن رفع مسدودیت شود. این خواهر اپراتور با هوش البته متوجه نبود که چون من در این سن و سال هنوز هم مجبورم برای درآوردن یک لقمه نان حلال صبح تا شب کار کنم, برای انجام این پروژه باید چند روزی از کار بیفتم, کلی هم هزینه ی رفت وآمد بدهم و....

الان ساعت 7 عصر 5 شنبه است و من خسته از اینکه بازهم در بهره برداری از سرمایه هایم در ایرانسل ناموفق بوده ام, در گوشی ای پهن شده ام روی زمین و مشغول تایپ این مطلب هستم که البته به علت عدم دسترسی به اینترنت شاید پس از تعطیلات برود بر روی وبلاگم. مدارک تمام تماس ها و خریدهای امروز را هم حفظ کرده ام, سیستم ایرانسل هم همه ی تماس ها را ضبط می کند.

در همین حال به این می اندیشم که یک سال از آن روز وایمکسی می گذرد و تا به حال نزدیک یک ماه حداقل حقوق یک کارگر را به برادران ایرانسلی داده ام, اما دریغ از یک بهره برداری ساده. نوش جانشان و حلالشان. می خواستم من هم عرضه داشته باشم تا امروز به جای یکی از این برادران "همراهی" می بودم.

سه درخواست:

1 – چون سی سال است که تمرین خود کفایی می کنیم, بنابراین از وکیل محترم ایرانسل تقاضا می کنم که اگر هوس کردند به دلیل انتشار این مطلب از بنده شکایت کنند, بدانند که بنده در همین سه روز تعطیلات پیش رو می دهم خانواده مقدار لازم شلاق را که بخشی از محکومیت تشویش اذهان عمومی و انتشار مطالب کذب است به بنده بزنند, چون کار دیگری نداریم که انجام بدهیم

2- به اطلاع برادران و خواهرانی که معمولا وقتی من مطلبی در رابطه با موضوعات تلفن همراه می نویسم (همراه اول یا ایرانسلش فرقی ندارد) در بخش نظر خواهی هرچه دلشان می خواهد, نثار بنده می کنند, می رسانم که همه ی آنهایی که می گویند, هستم, و لازم نیست این عزیزان خودشان را به زحمت بیندازند

3- به همه ی خوانندگان این مطلب اعتراف می کنم که چون بنده آدم خنگی هستم با این مشکلات مواجه شده ام و بهتر است آنها فریب این تبلیغات منفی علیه برادران ایرانسلی را نخورده و ضمن ابتیاع وایمکس, به طور مرتب هرچیزی را که دارند, شارژ کنند. به حول و قوه ی الاهی, شارژ کردن, ساده ترین کاری است که در این سرزمین "ایرانسلی" و "همراه اولی" انجام می شود.

والسلام

5 شنبه 23 تیرماه 1390

7 عصر

تیمارستانی نزدیک تهران بزرگ

 

تحقیر و شکنجه روحی در برابر دوربین

 

  تحقیر و شکنجه روحی در برابر دوربین

تردیدی ندارم که اکثریت شبکه های صدا و سیمایی جهان, برای ساعت 10 شب به بعد برنامه هایی را تنظیم و پخش می کنند که اگر به گونه ای در ترویج عشق و دوستی و محبت در خانواده تاثیری ندارد, دست کم موجب شود که شنونده یا بیننده با آرامش به بستر برود. سیمای شبکه 3, در این هفته و با پخش یک برنامه جدید, یک بار دیگر ثابت کرد که آنچه برایش اهمیت ندارد, اعصاب و روان بیننده است, آن هم در نخستین ساعت بامداد که اگر کسی پای این شبکه نشسته لابد بد خواب شده و نیاز به تمدد اعصاب دارد. اما جریان چیست؟

دیروز (سه شنبه 14 تیرماه) دوستی زنگ زد و از من خواست که اگر امکانش را دارم بازپخش برنامه ای جدید را که با عنوان "40 دقیقه بدون قضاوت" در نخستین ساعت های بامداد سه شنبه از شبکه 3 پخش شده بود, ببینم و نظرم را بنویسم. در کمال تاسف, دیشب با احترام به این خواسته همان کار را کردم و نتیجه این که خود از ناراحتی اعصاب تا طلوع آفتاب بیدار ماندم و به این همه کژ سلیقگی مسوولان پخش و تهیه کننده و کارگردان و از همه بیشتر, مجری آن برنامه, بد وبیراه گفتم: امید که بخوانند و حلالم کنند.

در این دومین برنامه از این سریال اعصاب خرد کن جدید (دست کم از نظر زمان پخش) , بانوی هنر(نا) پیشه ای که به علت بازی در نقش "انیس" به عنوان یک زن دون صفت و به شدت حسود در سریال "ستایش" فعلا وجهه ای منفی در جامعه دارد, در یک فضای (لوکیشن) تاریک و به شدت غمزده, میزبان یک پسر 14-15 ساله ی افغان شده و به عنوان پرسش برای آشنایی با چند و چون کار و زندگی "بچه های خیابانی" و یا "بچه های کار", یک میهمان پناهنده ی افغان را به نوعی بازجویی کشانده بود, تا حدی که پسرک حدود 20 دقیقه بیشتر تاب نیاورد و با اعلام اینکه اعصابم به هم ریخته, چندین بار از مجری برنامه که با خنده های عصبانی کننده اش, حتا روی اعصاب بیننده ها نیز راه می رفت, خواست که او را رها کند و به سراغ پسر عمویش برود.

سوژه ی برنامه پسرکی 15 ساله, اهل افغانستان است که پس از درگذشت پدرش در افغانستان به همراه مادر و خواهران و برادرانش به ایران پناهنده می شود, و در حال حاضر در خیابان ها دستفروشی کرده و با فروش دستمال آشپزخانه زندگی شان را می گذراند. تردیدی وجود ندارد که رسیدگی به این نوع معضلات اجتماعی و تهیه ی برنامه هایی مستند برای آگاهی مردم و مسوولان, یک الزام رسانه ای به شمار می آید, اما آیا واقعا این شیوه ای صحیح بود؟ به شما ثابت می کنم خیر.

در این برنامه که مشخص نیست, چرا از این بانوی به خصوص به عنوان میزبان دعوت شده, عدم تسلط وی, همراه با پرسش هایی که نوعی بازجویی و تجسس در مورد زندگی خصوصی این پسرک افغان بود, نه حرفه وی, و در میان آن خنده هایی بسیار مصنوعی و بی معنی کار را به آنجا رساند که پسرک پس از حدود 20 دقیقه تاب نیاورد و بارها اعلام کرد که اعصابش به هم ریخته است. اگر به نمونه ای از حرف های محمد و مجری بی تخصص این برنامه توجه کنید متوجه خواهید شد که چرا حتا خود خانم تیرانداز هم در اواسط بازجویی اعلام کرد که نمی داند می خواهد به چه نتیجه ای برسد. از جمله اینکه وقتی پسرک از چندین بار دستگیری توسط ماموران شهرداری و کتک خوردن از آنها صحبت می کند, خانم مجری با لبخند حرفهای او را تعقیب می کند, ووقتی پسرک در مورد درآمدش صحبت می کند, خانم تیرانداز شروع می کند به دودوتا چهارتا و بعد هم اعلام می کند که وضع شما که بد نیست, و وقتی پسرک در اعترافی صادقانه می گوید که "ماهواره" دارند, خانم میزبان با شلیک خنده هایی بسیار بی معنی و عصبانی کننده, اعلام می کند که محاسباتش برهم ریخته و در یک استنتاج احمقانه از وی می پرسد که:"کامپیوتر هم دارید؟"

و وقتی که صابر پسر عموی همین محمد در اثر به هم ریختگی اعصاب محمد مجبور می شود بازجویی را ادامه دهد (تا زمان برنامه کوتاه نشود که گوشه ی اسکناس های بی زبان صدا و سیما که برای این اراجیف خرج می شود, ساییده شود) و خانم مجری از وی اعتراف می گیرد که فحش داده است, مجددا خانم مجری آن چنان شلیک خنده ای را رها می کند که هر بیننده ای فکر می کند فحش دادن بهترین کار دنیاست, و به عنوان یک بخش دیگر, بازهم وقتی خانم مجری از پسر عموی محمد اعتراف می گیرد که گریه کرده آن هم به خاطر نداشتن اسباب بازی و دیدن مادری که برای فرزندش اسباب بازی خریده, خانم تیرانداز مثل یک فیلسوف متفکر برای پسرک محروم از پسر بچه ی سه ساله اش تعریف می کند که اسمش رایان است و مامانش (یعنی همین خانم مجری) برایش یک اتاق پر از اسباب بازی خریده است.

برای کوتاه کردن مطلب, اولا به کسانی که علاقمند هستند و همچنین روانپزشکان و برخی از مسوولان دلسوز, توصیه می کنم در میانه ی روز (نه مثل بنده در پایان شب) بروند و از آرشیو برنامه های صدا و سیما که از طریق سامانه ی زیر:

http://www.iransima.ir

قابل دسترس است, با مراجعه به آرشیو شبکه ی سوم سیما در روز دوشنبه 13 تیرماه, حتما این برنامه را ببینند, و ثانیا امیدوارم که این مطلب به گونه ای توزیع شود تا کسی از میان مسوولان ارشد سیما به این چند جمله زیر دقت کند:

1-     بی سلیقگی و ناواردی خانم مجری پسرک را به جایی می رساند که چندین بار بگوید افغانستان برای زندگی کردن خیلی بهتر از ایران است. اگر واقعا کسی برنامه را با چشم بسته می دید, تصور می کرد که این هم یکی از کلیپ های ساخت استکیار جهانی و اپوزیسیون در خارج از ایران است. حال چه اصراری برای تهیه و پخش یک چنین برنامه هایی ناشیانه و آبروبر وجود دارد, نمی دانم.

2-     در این برنامه, مجری آن چنان در زندگی خصوصی دو پسر بچه که نزدیک به سنین بلوغ هستند و به طور بدیهی درگیر مسایل روانی این سنین, دخالت کرده و آنها را تجسس می کند, که محال است انسان باور کند این یک برنامه ی مستند تلویزیونی است. آخر چرا تحقیر و شکنجه ی روحی در برابر دوربین؟

3-     برنامه ای که مجری آن خود اعلام می کند که نمی داند هدفش چیست, به چه دلیل باید تهیه شده و در چنان ساعتی پخش شود؟

4-     آیا پخش چنین برنامه ای با این شیوه, جز ایجاد آثاری مخرب نتیجه ای دیگر هم دارد؟

5-     نتایجی که شخصا از پخش این برنامه گرفتم این بود که:

*  دزدی و فحش دادن کاری خوب و قابل تشویق است؛

* افغانستان برای زندگی از کشور ما بهتر است, اما در کشور ما در اثر انجام کارهای سیاه, پول خیلی بهتری به دست می آید؛

* بچه های فقیر حق دیدن ماهواره را ندارند؛

* افغان های مقیم ایران اصولا برنامه های "سیما" را نمی بینند و ماهواره می خرند که برنامه های کشور خودشان را ببینند؛

* کسی که ماهی 260 هزارتومان درآمد دارد, خیلی وضعش خوب است؛

* بچه های افغان در ایران اجازه درس خواندن ندارند, و بنابراین بایستی دستفروشی کنند؛

* تجسس در زندگی خصوصی افراد, حتا در برابر دوربین مجاز است, و مجریان سیما اجازه ی بازجویی از کودکان نابالغ و پخش آن برای عموم را دارند؛

* بچه هایی که دستگیر می شوند, صبح فردایش با یک تمهیداتی آزاد می شوند و موضوع آنقدر شوخی است که یک نفر به اعتراف خودش بیش از 50 بار دستگیر و آزاد شده و بازهم به کارش ادامه داده است؛

* اکیپ هایی از شهرداری اجازه دارند بچه ها را بازداشت کرده, آنها را کتک بزنند و با آنها بدرفتاری کنند؛

* اسباب بازی و خریدن یا نخریدن آن, مهمترین موضوع زندگی یک کودک پناهنده است؛

* هنرپیشه هایی در سطح خانم "سیما تیرانداز" به بالا, خیلی دوست دارند از زندگی مردمی که در این طبقه هستند, سر دربیاورند, و اینها کسانی هستند که برای بچه های خودشان یک اتاق پر از اسباب بازی می خرند, و برای پسرشان اسم خارجی می گذارند و اشکالی هم ندارد که در "سیمای فارسی را پاس بداریم" کلمات خارجی مثل "آنتراکت" را به جای "استراحت" به کار ببرند, و سرانجام اشکالی ندارد که در برابر یک پسربچه ی در سنین بلوغ خنده های آن چنانی بکنند.

 

به راستی در صدا و سیما چه خبر است؟ و با کدام مجوز پول بیت المال خرج این نوع تبلیغات ضد ایرانی می شود؟ و سرانجام آیا با بچه های پناهنده ایرانی در سایر کشورهای خارج  هم به همین صورت برخورد می شود؟

پاسخی ندارم, جز اینکه در اینترنت چرخی زدم تا تصویر این مجری تازه ی سیمایی را به همراه پسرک عزیزدردانه اش که یک اتاق اسباب بازی دارد (و بسوزد دل هر بچه پناهنده ای که یک مامان مجری ندارد و باقی بچه ایرانی های فقر زده) برای تصویر این مطلب پیدا کنم. بفرمایید:

 

 

 

 احمد علی ساعت نیا

15 تیرماه 1390

 

جملاتی در خور تامل از: خورخه لوئیس بورخس

 

 جملاتی در خور تامل از

خورخه لوئیس بورخس

دوستی مهربان, یکی دو روز قبل, تعدادی از جملات "خورخه لوئیس بورخس" را برایم با پست الکترونیک فرستاده بود. مطالعه ی آنها از وجود متفکری ارزشمند حکایت می کرد, که اعتراف می کنم, تا به حال هیچ نامی از او نشنیده بودم. پس, برآن شدم که با تهیه ی زندگینامه ای کوتاه از این متفکر, این بخش از جملات وی را نیز برای خوانندگان این وبلاگ, رونویس کنم. امید که به کار آید.

"خورخه لوئیس بورخس" که نام وی به صورت کامل اینست:

Jorge Francisco Isidoro Luis Borges Acevedo

در 22 اوت سال 1899 در شهر "بوئنوس آیرس" در کشور آرژانتین به دنیا آمد. وی از کودکی تحت پرورش محیط خانه از علاقه‌مندان جدی ادبیات شد. سال‌ها بعد به عنوان استاد ادبیات انگلیسی دانشگاه بوئنوس آیرس منصوب شد. قبل از آن رئیس کتابخانه ملی آرژانتین هم بود.

وی هیچ گاه به گونه ادبی رمان علاقه‌ای نداشت. داستان کوتاه‌های وی انقلابی در فرم داستان کوتاه کلاسیک ایجاد کرد. بعدها منتقدین از وی به عنوان نویسنده پست مدرن نام بردند.

با اینکه بارها نامزد دریافت جایزه نوبل ادبیات شد هیچگاه برنده آن نشد. برخی از آثار او به فارسی نیز ترجمه شده است. در کنار داستان کوتاه "دشنه", سایر این آثار عبارتند از:

وی در 14 ژوئن سال 1986 در سن 87 سالگی در شهر ژنو سوییس درگذشت.

برخی از جملاتی که از این متفکر آرژانتینی نقل شده و موجب شد که وی را به خوانندگان این وبلاگ معرفی کنم, به شرح زیرند:

 

هميشه حرفي را بزن که بتواني بنويسي، چيزي را بنويس که بتواني امضايش کني وچيزي را امضا کن که بتواني پايش بايستي.

- آنانکه تجربه‌هاي گذشته را به خاطر نمي‌آورند محکوم به تکرار اشتباهند.

- وقتي به چيزي مي‌رسي بنگر که در ازاي آن از چه گذشته‌اي.

- آدم‌هاي بزرگ شرايط را خلق مي‌کنند و آدم هاي کوچک از آن تبعيت مي‌کنند.

- آدم‌هاي موفق به انديشه‌هايشان عمل مي‌کنند اما سايرين تنها به سختي انجام آن

مي‌انديشند.

 

- گاهي خوردن لگدي از پشت، برداشتن گامي به جلو است.

- هرگز به کسي که براي احساس تو ارزش قايل نيست دل نبند.

-هميشه توان اين را داشته باش تا از کسي يا چيزي که آزارت مي‌دهد به راحتي دل بکني.

- به کساني که خوبي ديگران را بي‌ارزش يا از روي توقع مي‌دانند، خوبي نکن و اگر خوبي

کردي انتظار قدرداني نداشته باش.

- قضاوت خوب محصول تجربه است و از دست دادن ارزش و اعتبار محصول قضاوت بد.

-هرگاه با آدم‌هاي موفق مشورت کني شريک تفکر روشن آنها خواهي بود.

- وقتي خوشبخت هستي که وجودت آرامش بخش ديگران باشد.

- به خودت بياموز هرکسي ارزش ماندن در قلب تو را ندارد.

-هرگز براي عاشق شدن دنبال باران و بابونه نباش، گاهي در انتهاي خارهاي يک کاکتوس به غنچه‌اي مي رسي که زندگيت را روشن مي‌کند.

- هرگاه نتوانستي اشتباهي را ببخشي آن از کوچکي قلب توست، نه بزرگي اشتباه.

-عادت کن هميشه حتي وقتي عصباني هستي عاقبت کار را در نظر بگيري.

 

- آنقدر به در بسته چشم ندوز تا درهايي را که باز مي‌شوند، نبيني.

- تملق کار ابلهان است.

- کسي که براي آباداني مي‌کوشد جهان از او به نيکي ياد مي کند.

- آنکه براي رسيدن به تو از همه کس مي‌گذرد عاقبت روزي تو را تنها خواهد گذاشت.

- نتيجه گيري سريع در رخدادهاي مهم زندگي از بي‌خردي است.

-هيچ گاه ابزار رسيدن به خواسته ديگران نشو.

 

- از قضاوت دست بکش تا آرامش را تجربه کني.

- دوست برادري است که طبق ميل خود انتخابش مي‌کني .

کم کم یاد خواهی گرفت تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را

اینکه عشق تکیه کردن نیست و رفاقت، اطمینان خاطر و یاد می‌گیری که بوسه‌ها قرارداد

نیستند و هدیه‌ها، معنی عهد و پیمان نمی‌دهند.

کم کم یاد میگیری

که حتی نور خورشید هم می‌سوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری

باید باغِ خودت را پرورش دهی به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.

یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی

که محکم باشی پای هر خداحافظی

یاد می‌گیری که خیلی می‌ارزی.

 

افزایش طلاق و نقش سریال های ایرانی مثل "ستایش"

 افزایش طلاق و نقش سریال های ایرانی مثل "ستایش"

 

تقریبا روزی نیست که در خانواده ای از بستگان سببی یا نسبی و یا حتا دوستان نزدیک و دور, خبری از جدایی فلانی از فلانی نرسد (زن و شوهرهایی جوان که حداکثر از تاریخ ازدواجشان 10 سال می گذرد). جدایی هایی که گاه از مسیر رفتن شوهر به زندان به دلیل ناتوانی در پرداخت مهریه های آن چنانی شروع شده و تا مسیر: "مهرم حلال, جونم آزاد" پیش می رود. هیچ تردیدی هم وجود ندارد که اگر حاکمیت, نقشی برای خود در رشد بسیار پرسش برانگیز طلاق در این جامعه قایل نیست (که بنده با آن مخالف هستم) و خود را از هرگونه تقصیری مبرا می داند, دست کم, قصور همین حاکمیت در کنترل خوراک روانی مردم و به ویژه خانواده ها, کاملا قابل تامل و اثبات است. زیرا تا جایی که تجربه ی 33 ساله ی این نگارنده حکایت می کند, در کمال تاسف سقف دغدغه های حاکمیت در خوراک های دیداری, شنیداری و خواندنی مردم, خط قرمزهای حکومتی به علاوه ی یک خط قرمز مشخص (حجاب یا پوشش اسلامی به عنوان بدیهی ترین مظهر اسلامیت) است. و همین بسته بودن دایره ی نظارتی حاکمیت در دغدغه های شخصی حاکمیت, موجب می شود که تعدادی قابل توجه از تولیدکنندگان خوراک های رسانه ها (به طور عمده تهیه کننده, فیلمنامه نویس و کارگردان) که در کمال تاسف خود نیز از این مردم هستند و با همین جنس از مشکلاتدست به گریبانند, بدون توجه به آثار روانی بسیار زیانبار تولیداتشان, این تولیدات را یکی پس از دیگری روانه بازار و البته, صدا و سیما کنند (البته میزهای مطبوعاتی آن چنان اثر بخشی لازم را ندارند, ورنه این میزها هم کم نیستند از این خوراک های تولید شده توسط مغزهایی که به نظر می رسد, خود به مراتب روان پریش تر از مخاطبین شان هستند).

یکی از دلنگران کننده ترین قلمروها, سریال های سیماست که به طور مداوم آثاری را که نمایشگر "نومیدی, غم های عمیق, احساس گناه, احساس توطئه, کلاهبرداری و تازه ترین روش های آن, روان پریشی افراد, بی افقی و...." است را به ذهن شنونده و بیننده الغاء می کند و بیننده و شنونده هم ناخواسته در برابر بمباران این ناهنجاری ها قرار می گیرد. سال ها پیش, آشنایی در نیروی انتظامی می گفت عجیب است که همیشه, از یکی دو ساعت پس از پخش سریال ...., مراجعات زن و شوهرهای توی سر و کله ی هم زده آغاز شده و پس از یکی دو روز پایان می گیرد تا هفته بعد. به خوبی یاد دارم که در آن سال, من نیز در مورد آن سریال نوشتم. و حالا نوبت سریال روزهای تعطیل هفته ی مردم سراسر ایران یعنی سریال "ستایش" است. اجازه دهید از چند زاویه به این سریال نگاه کنیم.

1-     رعایت حجاب: این موضوع در تمامی سریال های ساخت ایران یک "باید" است و رعایت آن ردخور ندارد. در این رابطه آیا ناظران جامعه شناختی و روانشناختی سیما (که احتمالا تعداد مشاوران و مستخدمان حق الزحمه بگیر و حقوق بگیر آنها در این دستگاه عریض و طویل کم نیست) تصور نمی کنند که این نوع رعایت حجاب برای زن و دختر ایرانی که از یک سرد مزاجی تاریخی و ژنتیکی هم رنج می برد (دست کم بهانه ای که اکثر آقایان ایرانی در نارضایتی از همسر خود به عنوان دلیل شماره یک یاد می کنند) دستاویزی برای توسعه ی نیروهای دافعه ی همسرداری نیست؟ دخترانی که از کودکی در کنار دست مادر یا خانواده با این سیمای "پاک" رشد می کنند, و در دهها سریال می بینند که زنان سریال ها ی ایرانی در اتاق خواب, محجبه اند, به هنگام برخاستن از خواب, محجبه اند, پیش مادر و مادر شوهر, محجبه اند, در یک جمع زنانه, محجبه اند, و حتا در برابر همسر, پدر, برادر و همه ی محارم خود همان گونه محجبه هستند که در برابر غریبه ها, آیا تصور نمی کنند که زندگی درون چارچوب خانواده هم یعنی همین؟ و آیا این همه اصرار برای نمایش ضرورت پوشیده ماندن زن ایرانی, به تیغی دولبه تبدیل نشده که یک طرف آن سر زندگی خانوادگی را با خستگی مرد از کثرت رعایت عصمت زن می برد (بنده بانویی را سراغ دارم که به اعتراف همسرش, حتا 30 سال پس از ازدواج هم هنوز از برهنه شدن در مقابل همسرش پرهیز دارد!!), و طرف دیگرش به هرزگی کشیده شدن زنانی را که چنان فشاری را بر نمی تابند؟  در سریال ستایش این میزان رعایت حجاب و پوشیدگی به جایی رسیده که مادر در یک اتاق تنها و به هنگام خواباندن فرزند خود, محجبه است؛ همسر (آقای فردوس) بر روی تختخواب و در نیمه های شب, محجبه است؛ مادر (ستایش) پس از ماهها دوری از دخترش, به دیدار وی می رود, اما این دو زن نیز در خلوت خود, بازهم محجبه اند. و در چنین شرایطی این پرسش پدید می آید که, آیا در این دستگاه عریض و طویل "سیما" هیچ انسان با شهامتی نیست که این موضوع را به تصمیم گیرندگان تایید و ساخت و بازبینی و پخش سریال ها تفهیم کند که این شیوه ها بسیار مخرب است؟. اثر تخریبی این شیوه ها جایی انفجاری می شود که همین شبکه های سیما, برای نمایش فیلم های تلویزیونی و سینمایی غیر ایرانی (و حتا فیلم های ساخت کشور های عربی, یعنی مهد پیدایش سه آیین اصلی الاهی و پر پیروترین آنها), پس از حذف صحنه های آن چنانی, سکسی ترین هنرپیشه های زن خارجی را بدون حجاب و با انواع و اقسام لیاس های بدن نما نمایش می دهند و کسی هم معترض و متعرض آنها نیست, و اینجاست که مرد و زن ایرانی گیج می شوند که اصولا بی حجابی بد است ( که اگر بد است پس چرا نوع خارجی اش به نمایش در می آید؟) و یا اینکه زن ایرانی یک عیبی دارد که حتما باید در سریال ها و فیلم های ایرانی به صورت کاملا پوشیده درآید. آیا همین برخورد یک بام و دوهوا با فضای نمایشی زندگی زن ایرانی نیست که زن ایرانی مستقر در ایران را به استفاده از انواع لوازم آرایش معتاد کرده, به صورتی که درخواست وقت از آرایشگاههای زنانه, از متخصصان پزشکی هم سخت ترشده, ایران را به بازار رویایی تمامی سازندگان لوازم آرایشی شرق و غرب عالم تبدیل کرده و کمتر زن ایرانی (البته مشتری سیماست) که دچار عقده های روانی نباشد؟ حتما تاکید می کنم که من نگارنده به شدت با پوشیده بودن زن, به هزار و یک دلیل موافقم, و به طور قطع با این نوشته قصد تخریب "حجاب" را ندارم که نه ضد دین هستم, نه ضد عفت و عصمت زن (چه ایرانی و چه غیر ایرانی) و نه مبلغ بی بند و باری, با این حال اما این را نیز مثل تمام گناهان صغیره و کبیره ی تفسیر و تبیین شده در کتاب آسمانی, اختیاری می دانم, و پیش از آن اثرات بسیار مخرب این همه فشار برای نمایش پوشیدگی را در عمل در زندگی اجتماعی ام لمس کرده ام. سوگند می خورم که در هیچ یک از بیش از 60 کشوری که در جهان دیده ام, این همه آرایشی را که زنان ایرانی دارند, بر صورت هیچ زنی ندیده ام. آیا این خود دلیل محکمی نیست که ما ناخواسته زن ایرانی را گیج کرده ایم؟

2-     جنبه ی بسیار آزاردهنده تر دیگر سریالی مثل "ستایش", اغراق آمیز بودن داستان و به عبارتی تمامی شخصیت های آن است که موجب می شود (چندان که در چند فضا ی واقعی خانوادگی شاهدش بوده ام) به محض اتمام هر بخش از سریال, تماشاییان در مقایسه خود با هر یک از کاراکترهای داستان و یا زدن برچسب اتهام به دیگری در مقایسه ی وی با هر یک از کاراکترهای این داستان موجبات یک جنگ و دعوای خانوادگی را فراهم آورند. یک مرد معتقد به دموکراسی خانوادگی (که در فرهنگ ایرانی از وی به عنوان زن ذلیل و یا تو سری خور, تعبیر می شود) کافیست پس از اتمام یک بخش از سریال و در حسرت دیدن مردی زورگو (حشمت فردوس) و همسری بسیار حرف شنو, به زبان بیاورد که "مرد یعنی این"! بله همین کافیست تا کار به دادسرا بکشد. آن دیگری ممکن است همین تصمیم اخیر "حشمت فردوس" برای خواستگاری جهت پسرش را با جمله ی "به این می گویند پدر با فکر" بیان کند تا دوباره کار به دادسر بکشد, و الی آخر. در این سریال غیر از نقش آدمفروشی برادر "انیس" که یک کاراکتر جا افتاده و پر مصرف اجتماعیست و نقش "قربانی معتاد" که آن نیز تعجبی ندارد, در تعریف باقی کاراکترها آنقدر اغراق شده است, که برای آنکس که می فهمد, این سریال به ظاهر غم انگیز به یک تفریح بامزه تبدیل می شود. از استثنائات که بگذریم, واقعا کدامیک از کاراکترهای اصلی این داستان در جامعه ی امروزی دارای فراوانی آماری واقعی و قابل توجه هستند که ضرورت نمایش این سریال تجویز شده است؟ چون قرار نیست مطالبم طولانی شود, به این اغراق های عجیب و غریب (حتا آن صحنه های زاید بستری شدن "طاهر" در دو بیمارستان و رفتار غیر واقعی کادر پزشکی با بیمار و بستگان بیمار) نمی پردازم که مردم باهوش تر هستند و واقعیت ها را بهتر می دانند. با این حال در پس پخش هر نوبت از این سریال, کمتر خانواده ای می تواند از اثرات تخریبی فوری آن در امان بماند.

3-     تزریق غم: این بخش که موجب شده شخصا به جز یکی دو برنامه ی ورزشی, اصولا دیدن فیلم ها و سریال ها ی سیما را برای خانواده ام تحریم اعلام کنم, تصور می کنم بر اساس یک سیاست تعمدی به عنوان یکی دیگر از "باید" ها, به دست درکاران گوش به فرمان سیمایی تجویز شده است. حالا بر چه اساسی؟ نمی دانم. اما این را می دانم که بیماران و معتادان به سریال های سیمایی اکثرا دارای افسردگی روحی, غمزدگی, نا امیدی, بی افقی و بی فردایی مفرط هستند. اینکه با کدامین مصلحت, درونمایه ی تقریبا تمامی ساخته های سیمایی (حتا برخی از سریال هایی که از روی اتفاق قرار است طنز باشد, مثل همین مجموعه جدید "ساختمان پزشکان") بایستی تداعی کننده ی غم و اندوه و بی فردایی باشد, معلوم نیست, اما آنچه هویداست, تلاش برای روانپریش کردن بینندگان و هدایت خواسته یا ناخواسته آنان به سوی شبکه های ماهواره ای به مراتب مخرب تر است. آیا میان این جریانات رابطه ای وجود دارد؟

بیندیشیم.

با پوزش از طولانی شدن این مطلب, بر خلاف قولی که داده بودم

7 تیرماه 1390

 

مراقب خیارهای وارداتی باشید

 

مراقب خیارهای وارداتی باشید

نظر به بلبشو بودن مرزهای وارداتی کشور و نظر به اینکه طی دو دهه ی اخیر یک بی اخلاقی وسیع در میان اکثریت "نوبازرگانان" این کشور رسمیت یافته و این ضد ارزش ضد انسانی هم به یک "ارزش پولمدارانه" تبدیل شده و همین "نوبازرگانان" دریافته اند که هزینه ی دفع ضایعات به مراتب بیش ازسود تجارت آن است و از همین روی واردات انواع و اقسام کالاهای از رده خارج شده ی بیرون از ایران به یک تجارت بسیار پر سود تبدیل شده, دو- سه روزی است که با انتشار خبر آلودگی خیارهای اسپانیایی که در آلمان کشف شده و ظرف جند روز عده ای را هم راهی گورستان ها کرده است, دلنگران واردات خیارهای اروپایی حاوی باکتری "ئی- کولای" شده ام و اگر مجددا توسط  برخی از خوانندگان این وبلاگ مثل آقا یا بانوی "دانشجو" متهم به بدبینی نشوم, اطمینان دارم که هم اینک چندین نفر از همین "نوبازرگانان" راهی اروپا شده اند تا با عمده فروش های این نوع خیار وارد مذاکره شوند و با خرید آن به پشیزی, آن را راهی بازارهای میوه ی ایران کنند.

با انقراض نسل بازرگانان اصیل بازار و تبدیل بازار به جولانگاه آدمهایی که فقط پول را محور همه ی فعالیت های جهان می دانند, این شیوه ی کثیف بازرگانی آن چنان رشد کرده که حد و مرزی ندارد. از واردات و توزیع دارو و وسایل پزشکی یکبار مصرف اتاق عمل گرفته تا اتومبیل های بازگشتی تویوتا و از لباس های اموات گرفته تا بسیاری از کالاهای عودت داده شده از اروپا و آمریکا, همه و همه, کشور "امارت متحده ی عربی" را به دپوی "صادرات مجدد یا همان ری اکسپورت" این کالاهای به ذات خطرناک به ایران تبدیل کرده است.

به یاد داشته باشیم که وقتی "نو بازرگان" ایرانی دلش به حال هم میهن خودش نمی سوزد, هیچ دلیلی وجود ندارد که بازرگانان اروپایی و آمریکایی و یا اتحادیه های حقوق بشری و غیر حقوق بشری این کشورها دلشان به حال ما بسوزد. این خود ما هستیم که باید چشمان مان را باز کنیم.

آیا کسی هست که این مطلب را به خانم وزیر بهداشت و یا ریاست محترم گمرکات برساند؟

به قول دوستی عزیز: تا به زودی

11 خردادماه 1390

 

نامه ای به دخترم

نامه ای به دخترم

در سال ۱۳۶۵ با جوانی بسیار مومن آشنا شدم که در جریان جنگ عراق با ایران بسیار کوشید و سرانجام هم شیمیایی شدو اما هنوز گاهی با من تماس دارد.

چندی قبل او مطلب زیر را برایم فرستاده بود که در میان سیل نامه های گوناگون فراموشش کرده بودم. امروز حسب اتفاق آن را یافتم و تصور کردم چه جایی برای رونمایی از آن بهتر از وبلاگ یک دوست.

نامه ای به دخترم را علیرضا ص. ف. ارسال کرده است و تصور می کنم خواندنی باشد. می خوانیم:

 

 

 دخترم! تو بعد از دولت عدالت محور احمدي نژاد ، و در فصل عدالت، به مدرسه مي روي، و من امشب! در تنهايي، براي تو که معني فصل ها را در سياست نمي داني و نمي تواني بخواني، مي نويسم. اميدوارم فردا که توانستي بخواني، مرا لعنت و باز خواست نکني، چرا که امروز، براي اولين بار، مجبور شدم تا بر خلاف عقيده و انديشه ام، بخاطر وضعيت موجود و شرايط حاکم، راهي را براي تو انتخاب کنم، که بدرستي آن مطمئن نبوده، و به نادرستي آن اعتقاد دارم. راهي كه شروع آن سقوط انديشه من است، و نهايت آن سقوط تو.

دخترم! چند روز پس ازبرگزاري جشن تاسف بار و سوال برانگيز عاطفه ها، جشني که در آن داراها، با غرور و افتخارعاطفه خريدند، و نادارها با حسرت عاطفه فروختند، در اولين روز ورود به مدرسه، تو به اشتباه و بيگناه، در طبقه اي قرار مي گيري که متعلق به آن نيستي. مدرسه غيردولتي و انتفاعي، مدرسه طبقاتي است، و تو يکي از آن هزاران نفر محروم متعلق به طبقه بدبختي هستي، که با هزاران بدبختي و قرض و قسط ، سعي مي کنند، اداي خوشبخت ها را در بياورند.

دخترم! امروز، با اولين گامي که براي رفتن به مدرسه و کلاس بر مي داري، دروغ را بدون باور ياد مي گيري، تو مجبوري تا در روند تقليد کورکورانه، اداي کساني را در بياوري، که با آنان در يک طبقه قرار نداري، تو مجبوري تا رنگت را پنهان کني و به گونه اي ديگر، ببيني و بخندي! و اما فردا، در جامعه طبقاتي، تو که طبقه اي نداري، در رويارويي با حقيقت، چه خواهي کرد؟!

دخترم! امروز هزاران هزار دختر کوچک و بيگناه، که مثل تو پاک و معصوم، صادق و مظلوم هستند، و با تو هيچ فرقي ندارند، بخاطر پدران فقير و بيکار و محروم بدبختشان، که با پدر نفس بريده تو هيچ فرقي ندارند، وارد مدارس دولتي و کم امکاناتي خواهند شد، که سنگفرش زيبا و وسايل بازي و رايانه و تهويه مطبوع ندارد، ديوار کلاس و نيمکتهاي آن رنگ و رورفته است، و تخته سياه آن، جور ديگري، سياه هست.

دخترم! باور کن که اگر وضعيت امشب را نتواني باور کني، فردا بسياري از چيزها را نيز نخواهي توانست که باور کني.تو در مدرسه طبقاتي، آموزش خواهي ديد، اما تربيت نخواهي شد؛ چرا که با دروغ مي توان آموزش داد، اما با دروغ ، تربيت نمي توان کرد. با بذر دروغ، مي توان کاشت؛ اما با داس دروغ، نمي توان درو کرد. وقتي معلمي که خود در زير خط و چتر فقر زندگي مي کند، مي گويد، بنويس: توانا بود هر که دانا بود!تو اگر بفهمي، و نخواهي دروغ بنويسي؛ بايد بنويسي: توانا بود هر که دارا بود!  و اگر بجاي بابا آب داد، بنويسي بابا قسط گاز داد. بابا قبض آب داد. بابا قبض برق داد. بابا جان بجاي نان داد. مي داني معلمي که کيفش مملو از قبض هاي پرداخت نشده است، به تو چه نمره اي خواهد داد؟

دخترم! حرف امشب من، به تو کودک بيگناه همين است. به آنچه که  آموزش مي دهند، زياد مطمئن نباش! به آنچه که مي بيني و مي شنوي اعتماد نکن! بي چراغ وارد هيچ راهي نشو! بگرد و چراغي پيدا کن!عدالت، آزادي، برابري و قانون، کلمات مقدس و ارزشمندي هستند، که به گونه هاي مختلف گفته و معني مي شوند، اما تو کدام معني را ياد خواهي گرفت، و کدام معني را باور خواهي کرد؟عدالت، قانون، انقلاب و جمهوري اسلامي، وجود مدارس طبقاتي غير انتفاعي را قبول و باور ندارند، و تو مجبوري، که بر خلاف قانون اساسي و عدالت اسلامي، راهي را بروي که درست نيست.

دخترم! به نام و تابلو زيباي مدرسه نگاه نکن، نامها باهم فرقي ندارند،همه نامها مقدسند. اما نامهاي مقدس، براي اهداف نا مقدس و کسب سود انتخاب شده اند، پشت هر نام، بسياري مقاصد و اهداف نا مشخص پنهان است.کدام امامي در فرهنگ مذهب عدالت محور شيعه، وجود چنين فاصله اي را قبول و توجيه مي کند؟پس نپرس و نخواسته باش که بفهمي، چرا نامهاي مقدس، اهداف متضاد با افکار نامها را توجيه مي کند؟بسياري ازمدارس و مجتمع هاي غير انتفاعي، بر خلاف قاعده، پشت و در درون يک جريان سياسي و جناحي و اقتصادي قرار گرفته اند.امشب! پدرت که فکر مي کند، بيشتر از تو مي فهمد، گيج است، فردا! تو در اين گيج بازار، چي خواهي شد؟

دخترم! امشب من با اين انتخاب نادرست، آگاهانه به تو دروغ گفته، و راه دروغ گفتن نشانت داده ام، که دروغراه نيز، بزرگ راهي براي رفتن است.وقتي که ظهر با کفش قسطي و کيف خالي از مدرسه بيرون مي آيي، در بسياري از اتومبيلهاي گرانقيمتي که منتظر هم کلاسي هـاي طبقاتي تو هستند، دروغ خواهي ديد، دروغ هايي بزرگ، که حتي نمي تواني يک لحظه به دروغ بودن آن شک کني! و من با سادگي و حماقت بسيار، بسيار اميد دارم که فردا، تو که امروز، دروغ مي بيني و ياد مي گيري، به من. به خودت. به شوهرت. به فرزندانت. و به جامعه دروغ نگويي.

دخترم! تو در اين سالهاي آينده، به خدا، به عشق، محبت، انسانيت، وجدان، و بسياري از کلمات مقدس که مي شنوي، آن گونه که از تو مي خواهند و توقع دارند، فکر خواهي کرد، اما آيا به شناخت نيز خواهي رسيد؟من نمي توانم به تو دراين راه کمک کنم.تو در اين مسير تنهايي، چرا که آنچه که امروز، به تو ياد مي دهند، با آنچه که پدرت يکروزي ياد گرفته است،بسيارمتفاوت است.پدرت با بسياري از پدران ديگر، با بيم و اميد، از مرز انقلاب و جنگ عبور کرده است، انقلابي که دروغ نبود، و جنگي که راست بود، و خوني كه لخته لخته هنگام سرفه كردن گلو بيرون ميريزد . ا  شايد امروز، نشانه هاي انقلاب را نتواني پيدا کني، اما بخوبي مي تواني، نشانه هاي  جنگ را در مزار شهدا ببيني!

دخترم! به تو تظاهر کردن را در عمل آموزش خواهند داد، اما! تو به هيچ قيمت، در اين درس بسيار مهم و حياتي، نمره قبولي نگير. تظاهر؛ فريب و دروغ است، و تو سعي کن، بر خلاف راهي که پدر براي تو انتخاب کرد، بروي، و متظاهر و ريا کارنباشي.

بسياربسيار متاسفم، که تظاهر کردم، به خودم، به تو، به عقيده ام، و به جامعه دروغ گفتم، طبقه تو، طبقه اي نيست که به ظاهر درآن قرار گرفته اي، اين يک دروغ بزرگ است، که پدرت گفته؛ و حال اين پدر متظاهر و دروغگو، با پررويي و بيشرمي، از تو مي خواهد، که دروغ نگويي و تظاهر نکني.

دخترم! اگر بگويم چاره اي نبود، دروغ گفته ام، چاره بود، راه کم خطر ديگري نبود.براي تحصيل ترا به کجا بايد مي فرستادم؟تو پدر و در وضع و سني نيستي، که بفهمي گاهي انتخاب چقدر مشکل است.من ترسيدم، و بخاطر اين ترس، راه فعلي را ناشيانه با شتاب انتخاب کردم، ترسيدم که فردا مرا باز خواست کني، و از من بپرسي. چرا پدر مثل ديگران نبودي؟ چرا فقير بودي؟ چرا بي عرضه بودي؟ چرا نتوانستي شرايط مساعد را فراهم کني؟ چرا نتوانستي ببري و بخوري و فرزندت را اسير فقر نکني؟ چرا به آينده دخترت، در جامعه پول محور فکر نکردي؟ چرا بهترين راه موجود را براي دخترت انتخاب نکردي؟ چرا به انتهاي جاده فقر، به سياهي و فساد نگاه نکردي؟

دخترم! اگر يکروز فهميدي پدرت اشتباه کرده، تو اشتباه نکن، از او متنفر و دورنشو، نوشته هايش را نسوزان، انديشه و تفکرش را منکر نشو، به او پرخاش نکن، و پدرت را با بزرگواري ببخش.پدر هايي که با هزاران اميد، در جستجوي فرداي بهتر براي کودکانشان بودند، امروز و فردا، بيشتر از هر چيز، به بخشش و نگاه ديگر گونه دختران خود محتاج هستند.

دخترم!وقتي مي فهمم دختران تيز هوشي در هنگام تحصيل، بخاطر نا داشته هايشان، به فساد و تباهي تن در مي دهند. دختراني در راه مدرسه، در جستجوي يک نگاه، از خانه فرار مي کنند. وقتي مي شنوم دختراني پس از گرفتن مدرک دانشگاه و مادر شدن، از شوهران معتاد بي هويت، با هزار فلاکت و بدبختي طلاق گرفته، با کودکانشان در جامعه سرگردان هستند. وقتي مي خوانم دختراني آموزش پرواز نديده، پس از رفتن به دانشگاه، در روياي پرواز، دانشجوي فساد مي شوند. وقتي مي بينم دختراني با مدرک بالا به استخدام افراد بيسواد و عياش در مي آيند. وقتي دختراني تحصيل کرده ، بسادگي فريب مي خورند، از خود مي پرسم، مربيان آموزش و تربيت، چگونه آموزش داده و تربيت کرده اند؟آيا تمام آن دختران، دختران من، خواهران تو،  نبوده اند و نيستند!؟

دخترم !

در اين نيمه شب بي مهتاب، چه بنويسم؟

گريه کن قلم! بشکن و بسوز و بخواب

 ع. ص. ف

بلیت بخت آزمایی از جنس "حساب قرض الحسنه"

 

   بلیت بخت آزمایی از جنس "حساب قرض الحسنه"

 اول: در دوران پیش از انقلاب خرید بلیت بخت آزمایی با فتوای علماء و مراجع تقلید آن زمان حرام اعلام شد و بر همین اساس اصولا هرگونه فعالیتی که در یک سر آن کسی پولی پرداخت کند و در سر دیگرش جایزه ای با قرعه کشی تعیین و توزیع شود, حرام اعلام شد؛

دوم: فعالان آن زمان با یافتن یک کلاه شرعی, نام بلیت های بخت آزمایی را به "اعانه ملی" تغییر دادند, و بازهم مراجع تقلید, آن اقدام را یک حقه بازی نامیده و آن را هم حرام اعلام کردند و از آن پس هر نوع توزیع جایزه از طریق قرعه کشی برای ابد, حرام اندر حرام اعلام شد؛

سوم: در دوران تازه, طراحان و مدیران و مبلغین سیستم بانکداری اسلامی پس از آنکه متوجه شدند که بی مایه فتیر است, به مرور و به صورتی که صدای اعتراض علمای عصر حاضر بلند نشود, با ترفندهای گوناگون, جمع آوری پول از طریق تشویق مردم به گشایش حساب های "قرض الحسنه" را در دستور کار قرار دادند و بعد هم آرام آرام, قرعه کشی جوایزی هنگفت را به پشتوانه ای محکم برای این نوع حساب ها تبدیل کردند؛

چهارم: همه ساله در فصول معین سال و به منظورجمع کردن پول خردهای مردم, فهرستی بلند بالا از جوایز گوناگون توسط بانک ها معرفی می شود که اگر یک نفر آدم با حوصله بنشیند و آنها را جمع و تفریق کند متوجه می شود که جمع این جوایز (با توجه به رشد قارچ گونه ی بانک های خصوصی) حتا از بودجه ی کل کشور هم فراتر می رود؛

 

 

پنجم: از آنجا که گربه در راه رضای خدا موش نمی گیرد, بانک هایی که این همه برای صواب اخروی و دنیوی قرض الحسنه تبلیغ می کنند, هیچ راهی ندارند جز آنکه همین پول ها را با کارمزدهای کلان به مردم و بخصوص صاحبان صنایع و کشاورزان وام اسلامی بدهند و از محل درآمد های کلان حاصله (کارمزد اسلامی) یک مقداری از آن را به عنوان جایزه و از طریق "قرعه کشی" به تعدادی از مشتریان بدهند؛

ششم: از روی نمونه جوایز یکی از بانک هایی که اخیرا جوایزی عظیم را برای صاحبان حساب های قرض الحسنه اعلام کرده, با یک حساب سرانگشتی حدود 60 میلیارد تومان می شود. بانک یاد شده به طور بدیهی برای تامین این جایزه باید دست کم چیزی در حدود 200 میلیارد تومان پول مردم را برای حداقل یک سال در اختیار داشته باشد, تا بتواند چنین جایزه ای را تامین کند. با توجه به اینکه اهل کسب و کار و حساب و کتاب بلد هستند که چگونه از پولشان پول بسازند, پس اکثر کسانی که این نوع حساب ها را بر اساس "بخت خود آزمایی" باز می کنند, بازهم از همان قشر یا دهک های پایین جامعه هستند. با این حساب, پیدا کنید پرتقال فروش را!!

 

 

 و حالا چند پرسش کوتاه:

* آیا بانک هایی که این همه در باب مزایای اخروی و دنیوی حساب های قرض الحسنه و صواب و ارزش های آن تبلیغ می کنند, خودشان حتا هزارتومان هم به مشتریان خود, یا یک صنعتگر یا کشاورز یا بیمار محتاج و درمانده به عنوان قرض الحسنه می دهند؟ یا اینکه آنها هم مثل قرون وسطی فقط "بهشت فروشی" می کنند برای دیگران؟

* و آیا کسی هست که ببیند اصلا این مقدار جایزه توزیع می شود یا خیر؟ و اصلا چرا همین بانک ها فهرست برندگان را با نام شعبه های مربوطه چاپ نمی کنند و در شعبه های خود توزیع نمی کنند تا ناباورانی مثل بنده, آنها را باور کنند؟

* و سرانجام, آیا "سود" دریافت نشده ی پول هایی که دهک های "خود بخت آزمای" جامعه از بانک های مشوق گشایش "حساب های قرض الحسنه" نمی گیرند, مشابه بهای به روز شده ی همان بلیت های بخت آزمایی یا اعانه ی ملی سابق نیست؟

چند تصویر پیش و پس از این دوران گویای همه چیز است و مردم بسیار باهوش تر از آنی هستند که برنامه ریزان تصور می کنند.

والسلام

9 خردادماه 1390

 

بهانه ی درگذشت ناصر حجازی برای تکاثر ثروت

 

 

بهانه ی درگذشت ناصر حجازی برای تکاثر ثروت

در مسیر جاده هراز به تهران بودم که خبر درگذشت اسطوره ی فوتبال ایران, ناصر حجازی را شنیدم. بی توجه به میزان سرعت مجاز, تلاش کردم تا به هنگام بتوانم برنامه ی 90 را مشاهده کنم. اما پیش از رسیدن به منزل در تمام طول راه به موضوعی می اندیشیدم که درست دو روز قبل )یک شنبه( به دوستی گفته و خود نیز دغدغه و دلنگرانی اش را داشتم:

پیش بینی درگذشت ناصر حجازی ظرف چند روز آینده به دلیل حضور وی به همراه تیمش در همدان. و ضرورت درج آنچه که اینک پیش آمده است در وبلاگ شخصی ام.

این موضوع تا رسیدن به تهران در ساعت ۱ بامداد سه شنبه در ذهنم پرورش یافت و در حالیکه شاهد برنامه 90 هم بودم مطلب تکمیل شد, وسرانجام  ساعت حدود 3 بامداد در این وبلاگ قرار گرفت. اما این عمل در شرایطی  صورت می گرفت که اقدام اعجاب انگیز "عادل فردوسی پور" مرا ناچار کرد خواب و خستگی را فراموش کرده و این دومین مطلب را هم بنویسم.  اقدام برنامه 90 عبارت بود از طرح یک مسابقه پیامکی تک پرسشی با عنوان :

"به یاد ناصر حجازی عدد 1 را به شماره 200090 می فرستیم."

گرچه آقای فردوسی پور در جریان اجرای برنامه یک بار هم تاکید کرد که:

" به خدا این کار هیچ درآمدی برای ما ندارد"

اما این چیزی از بار یک اقدام نسنجیده و به اصطلاح جوانان "گاف بزرگ" این مجری بسیار هوشمند کم نمی کند.

موضوع به سادگی اینست که چون آقای ناصر حجازی دعوت حق را لبیک گفته است, حالا یک عده ای می توانند با ارسال یک پیامک و درج عدد1, یاد ناصر حجازی را پاس بدارند.

این کار می توانست بسیار زیبا بوده و سنتی زیباتر را توسعه دهد اگر که:

* برای ارسال پیامک پولی دریافت نمی شد,

* و اگر که جایزه و قرعه کشی و برنده ای در کار نبود

* و اگر که رد پای یک موسسه ی مالی در آن دیده نمی شد

* و یا اگر تدارک دهنده برنامه به همراه دو غول اداره کننده ی تلفن همراه, ترتیبی می دادند که به احترام این ورزشکار ارزشمند کشورمان, کل درآمد حاصل از این پیامک احساس برانگیز میان چند خیریه نقسیم شود, که این نیز نبود.

اما از آنجا که هیچ یک از موارد بالا در ذهن هیچ یک از این عوامل نمی گنجید , پس ساده ترین نتیجه اینست که درگذشت مرحوم ناصر حجازی توسط برنامه ۹۰ دستاویزی شد برای تکاثر ثوت دیگرانی که از آب کره می گیرند, و این بسیار زشت است. بیش از همه, زشت برای "عادل فردوسی پور"

امید است که این بدعتی نباشد برای یک شیوه ی تازه ی پول خلق الله را به جیب زدن در پس درگذشت هر انسانی که در دل مردم جای دارد. آنچه در برنامه ۹۰ گذشت یک فضاحت بود با عنوان یادبودی از یکی از اسطوره های آزادمنش فوتبال ایران.

 

بامداد سوم خردادماه

 

چرا ناصر حجازی درگذشت؟

 

ناصر حجازی آن روز که محبوب بود

چرا ناصر حجازی درگذشت؟

نظریه ی عمر دست خداست؛ قبول.

نظریه ی تقدیر و سرنوشت انسان از پیش نوشته شده؛ محترم.

مرحوم ناصر حجازی به سرطان ریه مبتلا بود؛ درست و قابل قبول و انکار ناپذیر.

اما آیا جز اینست که طرفداران نظریه های بالا, می توانند منکر این هم بشوند که تنها و یا مهمترین دلیلی که خداوند سبحان در میان این همه موجودات خود, صرفا بشر را اشرف مخلوقات عنوان نهاده, قدرت تفکر و تعقل و شعور سنجش خوب از بدی است که در مغز او به ودیعت نهاده و هم به همین سبب است که خالق همین اشرف مخلوقات, پاداش و جزا  را برای وی مقرر داشته است؟

آنها که همین چند فراز را باور دارند, آیا می توانند با این واقعیت مخالفت کنند که محال و صد در صد غیر ممکن است که در سراسر این جهان, حتا به یک نفر بیمار سرطانی شده ی به تازگی رهایی یافته از مراحل سخت و رنج آور و دردناک شیمی درمانی, اجازه داده شود که تنها چند روز پس از مرخصی از بیمارستان, چه مشهور باشند چه بی نام, و چه فقیر باشند چه غنی, و چه شرایط اجتماعی آنها حساس باشد و چه بی تاثیر (حالا مرحوم ناصرحجازی که جای خود را دارد) به چنین سفری طولانی برده شده  و تحت استرسی شدید قرار گیرد.

من واقعا نمی دانم که آیا مرحوم ناصر حجازی برای رفتن به چنین سفری عجیب و غریب و نامنتظره مجوز پزشکان خود را کسب کرده یا خیر؟ اگر (تاکید می کنم, اگر) پزشکان وی چنین اجازه ای را به وی داده باشند نه فقط باید به خاطر وجود این سیستم پزشکی در کشور فقط به همان خالق هستی شکایت برد, بلکه در کمال تاسف باید همان پزشک یا پزشکانی که این اجازه را داده اند, عوامل اصلی و مسبب درگذشت ناصر حجازی دانست.

اما چرا به موضوع تفکر اشاره کردم ؟
1- برای آقای عادل فردوسی پور با آن همه هوش و ذکاوت غیر قابل انکار, چندان دشوار نبود که بیندیشند با حساسیتی که عده ای نسبت به ناصر حجازی, افکار و گفتار وی پیدا کرده اند, برگزاری آن مسابقه ی پیامکی و نمایش آن آخرین مصاحبه ها, فقط بر حساسیت ها افزوده و حسادت هایی بیشتر را دامن می زند. پزشکانی که در بخش بیماری های ناشی از حساسیت تخصص دارند بهتر می دانند که برخی از انواع حساسیت واقعا کشنده است.

2- به خداوند سوگند که حتا ننه جون بی سواد من و شما هم می دانند که کسی که حتا به علت یک سرماخوردگی هم دچار مشکل ریوی شده, بایستی استراحتی کامل داشته باشد تا کاملا بهبود یابد. آیا به واقع فردی در شرایط ناصر حجازی می توانست شرایط یک سفر طولانی (چه با اتومبیل شخصی, چه اتوبوس و چه با پرواز: این را نیز نمی دانم), به علاوه ی استرس یک بازی پر هیجان و به علاوه ی آلودگی عظیم هوای یک استادیوم ورزشی به هنگام برگزاری مسابقه (انتشار تعدادی بیشمار ذرات معلق در هوای ناشی از حرکات بازیکنان و آن هم ذرات حامل کودهای شیمیایی و شاید حیوانی خشک شده برزمین در کنار تحرکات تماشاگران و ....) را تحمل کند؟ بنده استقلالی نیستم, اما خداوند و یک دوست شاهدند که در روز برگزاری مسابقه وقتی شنیدم که ناصر حجازی هم در ترکیب کادر فنی بوده است, به همان دوست گفتم که متاسفم از اینکه ناصر حجازی چند روزی بیشتر دوام نخواهد آورد. این نظریه اصلا نه به دانش پزشکی نیاز داشت, نه به تخصص: برای یک بیمار ریوی سرطانی شده و تازه دوران شیمی درمانی را طی کرده و از بیمارستان مرخص شده این همراهی تیم فقط می تواند در حکم یک زهر کشنده باشد, که بود و شد.

و سرانجام, فقط یک توصیه:

بنده فقط به دلیل علاقه به پزشکی و اینکه شخصا یک کلکسیون بیماری هستم, همواره به این قلمرو می اندیشم. به همین دلیل حدود 35 سال پیش این نظریه را برای خودم نوشتم که

"هر کسی که بیشتر در معرض نور فلاش دوربین عکاسی قرار دارد, بیشتر در معرض ابتلاء به بیماری سرطان قرار می گیرد."

آماری که طی این سالها جمع آوری کرده ام این نظریه را دست کم برای خودم اثبات می کند. اما شما هم اگر امکان پژوهش در این مورد را دارید, دریغ نکنید. به اطرافیانم توصیه کرده ام, به شما عزیزانی هم که این مطلب را می خوانید, توصیه می کنم:" تا می توانید سعی کنید در برابر فلاش دوربین عکاسی قرار نگیرید"

برای روح مرحوم ناصر حجازی آرزوی آرامش و علو درجات و برای خانواده و تمام دوستدارانش آرزوی صبر دارم.

2 خردادماه 90

 

توجه: در صورتی که شنیده ی بنده در مورد حضور ناصر حجازی در کنار تیم استقلال در همدان اشتباه بوده, از خوانندگان پوزش طلبیده و حرفهای بالا را پس می گیرم, زیرا به علت تاثر خاطر نتوانستم در این نیمه شب این مطلب را به روی اینترنت نفرستم.

شکارچی بزرگ

شکارچی بزرگ

هدف ها درست روبروی مگسک تفنگ قرار داشتند. شکارچی بزرگ, با آن که بیش از 30 سال انواع شیر و ببر و پلنگ و زرافه را شکار کرده و حتا دو سه بار هم جلوی رمه ای از زیباترین آهوان آزادزیست قرار گرفته و تعدادی از آنها را هم به خاک غلطانده و به عبارتی عمرش را در میان هیاهو و سر و صدا گذرانده بود, با این حال تاب و تحمل شنیدن صدای دو بلبل بی آزار را نداشت. بلبل ها هر بار با پرش از تیر رس او, شکارچی بزرگ را تحقیر کرده بودند و شکارچی که شیشه ی عمرش به شکار بسته بود, دیگر به مرز جنون رسیده و برایش تفاوتی نمی کرد که شکارش کدام جاندار بی آزار است. از نظر شکارچی بزرگ, دیگر بلبل با شیر, خرگوش با زرافه, آهو با ببر و... هیچ فرقی نمی کرد, او چشمش به دیدن خون شکارهای در خاک غلطیده عادت کرده بود.

هدف ها درست روبروی مگسک تفنگ قرار داشتند, و شکارچی بزرگ نمی دید که کسی بال های آنها را از پشت بسته است که این بار از تیررس او فرار نکنند و یاران شکارچی بزرگ که دو بلبل بی گناه را بال و پر بسته بودند, تا مگر خشم او را فرو نشانند, در پایین و پشت دیوار منتظر شنیدن صدای نفیر گلوله بودند, و در این سو شکارچی بزرگ هم به روی خود نمی آورد که چرا این دو بلبل حرکتی ندارند. بلبل ها نمی توانستند حرکت کنند, چون یاران شکارچی بزرگ بال و پرهایشان را بسته بودند, با این حال, اما, مثل همیشه می خواندند و عجبا که بلند تر و شادمانه تر هم می خواندند. گویا حس کرده بودند که لحظه ی رهایی همیشگی نزدیک است. آنها هم از این همه تعقیب و گریز از دست شکارچی بزرگ خسته شده بودند. چاره ای هم نداشتند. سال ها یی دراز بود که نسل در نسل آنها دراین باغ بزرگ که شکارچی بعدها تصرف کرده بود, لانه داشتند و آزادگی ذاتی آنها, مهاجرت را بر نمی تابید. تنها آزارشان هم برای شکارچی بزرگ این بود که می خواندند.

هدف ها درست روبروی مگسک تفنگ قرار داشتند. شکارچی بزرگ ماشه را چکاند و صدای نفیر گلوله به گوش یاران شکارچی رسید وفریاد شادی آنها را به آسمان رساند. یاران شکارچی دویدند تا لاشه های به خاک افتاده را برای او ببرند. اما برخورد آنقدر قوی بود که مثل همیشه, فقط لکه ای از اثر خون های ریخته شده بر جای مانده بود.

هنوز دود از گلوی تفنگ فروننشسته و هنوز یاران شکارچی بزرگ به دنبال تکه ای از لاشه ی بلبل ها  اطراف لکه خون را می کاویدند, و شکارچی بزرگ که از دور شاهد صحنه بود, دید که بلبلی دیگر آمد, بر روی لکه ی خون نشست و آوازی حزن انگیز را سر داد.

شکارچی بزرگ بازهم دو گلوله را در خزانه ی تفنگ قرار داد و لختی بعد بازهم هدف درست روبروی مگسک تفنگ قرار داشت.

28 اردی بهشت ماه 1390